۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

درگیر عشق و فارغ از عقل

مجنونی بر راهی میرفت و با خود همی میخواند:
                                                             "بوی موی جولیان آید همی ... "

و بسیار از آواز خود خشنود می نمود.

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

ایران 2-3 قطر

توپ هی تپ و تپ می رفت تو دروازه ! اینم خط دفاعی تیم صدر نشین! هر سه تا گل رو انقدر مسخره خوردن که از تعجب دهنمون باز مونده بود!

پ.ن. فکر کن آدم اسمش برنو باشه مسلمون بشه بذارتش عبدالکریم! خوب یه مشورت می کردی جیگر جان!

غایب همیشه حاضر نمی خوام...

یا به زندگیم بیا یا از دلم برو.

شباهت ها و تفاوت ها!


پدر بزرگم میگه همه چیز داره تکرار میشه... درست مثل سال 42 ...

پ.ن. راستی اولین فالور دختر خودم رو هم تبریک می گم به خودم. مرسی هدی جون.


۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

بی هوا می گذرد ثانیه ها

یه زمانی از اول هفته منتظر پنجشنبه جمعه هاش بودم... اما الان وسط روز یه دفعه به خودم میام و می فهمم که پنجشنبه ست.
چند روز پیش برای یه کاری از خونه رفتم بیرون، هوا انقدر عالی بود که نیمی از مسیر رو پیاده رفتم. برای امروز هم باید یه برنامه بذارم. باید هوای خودم رو داشته باشم. می رم دنبال یه جا بگردم که بشه تنهایی توش فکر کرد و یه پنجشنبهء نا خونده رو گذروند.

پ.ن. تنها می روم که تنهایی تنها نماند. 
پ.ن. جمله بالا رو یه جا خوندم خوشم اومد اما نمیدونم از کیه؟ کسی می دونه؟

سیگار هم نشدیم...

یادمه سیگار رو به سختی ترک کردی، اما من رو به راحتی...

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

یک پند از بزرگتر ها

تجربه ثابت کرده است که مستحب است از دوست پسری که شبها زود سر بر بالین می گذارد، دوری گزینید و اگر چنین نکردید سراغش را در بلوار اندرزگو بگیرید!

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یلدا

بالاخره پاییز هم با همه قشنگیاش تموم شد.

خدایا قول می دم این آخرین شب یلدایی باشه که تنهام. تو هم قول بده که آخریشه...!

یلدای همگی مبارک.



۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

بهارم باش!

سکوت پشت پنجره یعنی صدای برف...
و سکوت پشت لبهایم یعنی صدای حرف...
حرف هایی که بر دلم می بارند، سنگینی می کنند ، کوه غم می شوند.

اگر درگرمای آغوشت اشک می ریزم، از غم نیست... برف هایم آب می شوند... .

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

خدایا همه در ها رو بستیا!

جراید: اختصاص سهمیه کنکور کارشناسی ارشد به متأهلان!

دیگه حتی وقتی ازمون می پرسن چرا ازدواج نکردی، نمی تونیم بگیم قصد ادامه تحصیل دارم. مملکته داریم؟

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

بَه بَه

مامان از صبح زده زیر آواز و دکمهء  Repeatِ رو هم Turn On کرده.  خدا رو شکر که مامانم خوش صداست...



چرا نمیشه درس بخونم؟

باز ما اومدیم درس بخونیم خدا چراغش رو خاموش کرد! صلوات به رووح ادیسون...

شهره ممنوع الصدا شد!

تاثیر اشعار و ترانه ها  بر هنجارهای   اجتماعی:


یار من بی وفا شد و رفت سوی یک یار دیگه

دل منو تنها گذاشت از پی دلدار دیگه

گفتمش دل آخرش جدا میشه ز سینه

گفت که راهی نداره بخوای نخوای همینه

یار قسم خورده یه روز دیدم شده غریبه

خواب کسی رو دیده و خواب منو ندیده

گفتم که یار نازنین شیشهء دلم چی میشه

گفت که دیگه خسته شده با سنگ زده به شیشه

منم عکساشو پاره کردم

نامه هاشو پاره کردم

فکر یه چاره کردم


استثمار

 از مدرسه که رسید خونه دید مرغ و خروساش نیستن. سراسیمه خودش رو رسوند به مادرش و ازش پرسید:

- جوجه هام کجان؟
- مشت رحمت برده دِهشون.

اما این بار هم مثل دفعه قبل که مشت رحمت جوجه هاش رو به ده برده بود، از آشپزخونه بوی خوراک مرغ میومد...!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

قطعه ادبی

یادش بخیر... تو کتاب فارسی دبستان یه شعر داشتیم: "خوشا به حالت ای روستایی"
که البته یه قسمتش شاعر می گفت: "دلم گرفته از آن و از این"
از همون موقع هم برام سوال بود که منظور از آن و این چیه که انقدر شاعر دلش گرفته ازشون؟!

پ.ن. اومدم دنبال شکلک بگردم اینو دیدم:   
یادم افتاد که پاپا نوئل هفته پیش تو کفشم شکلات گذاشته بود. گفتم بهتون بگم که یه کم پُزداده باشم. البته فکر کنم آدرس رو اشتباهی اومده بود...!

بی دل

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
 باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
                                                     فروغ

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

عروسی

فردا به عروسی می رویم. باشد که دیگر جوان های سبزسرزمین سبزمان عبرت بگیرند و مزدوج شوند.

روزای ابری

- این چند روز انقدر هوا تاریکه که آدم دلش می گیره...
- عزیزم شبا که تاریک تره! چرا شبا دلت نمی گیره؟
- آخه آدم از روز توقع تاریکی نداره...

آدمها با زبونشون خیلی دروغ میگن. اما در مورد چشمهاشون... تقریباً میشه گفت محاله که دروغ بگه! حالا اگه بهتون بگم من یه موردش رو دیدم چی؟


۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

شُکر


زندگی یعنی تمام عمر میون آشغال و کثافت غلط زدن.
زندگی یعنی فرار از سایه هایی که از پست می آن و پناه گرفتن در سایه هایی که پیش رو داری.
زندگی یعنی یه روز صبح از خواب بیدار بشی بهت بگن عشقتو له کردن.
زندگی یعنی فرار از مرگ
یادداشت های یک سوسک               


پ.ن. وقتی تو زندگی همه چی داره بد پیش میره، بازم می تونی خدا رو شکر کنی که تو رو سوسک نیافرید.
پ.ن. دلم از یه نفر گرفته... کی؟ خودم.



۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

راهکار های ارائه شده

سلام.

دیشب با کمک و یاری عده ای از دوستان راه حل هایی برای مشکل کامنت ارائه شد که به اختصار شرح می گردد.
دو نوع مشکل وجود داشت(برای اون دسته از افرادی که google acount نداشتن) :

1. بعد از نوشتن کامنت و زدن دکمه submit کامنت غیب می شود و هیچ تاییدی دریافت نمی شود.
از دوستان عزیزی که این مشکل رو دارن -با عرض شرمندگی- خواهش می شود که کامنت هاشون رو به صورت ناشناس بذارن. البته تجربه نشون داده که اگر یک بار ناشناس کامنت بذارین دفعه بعد مشکل حل میشه. حالا چرا؟ نمی دونم!

2. اصلاً قسمت کامنت ها و ورود نام فعال نیست. این افراد باید در ابتدا به قسمت نام رفته و بر روی ضلع چپ کادر نام کلیک کنند تا این کادر فعال شود. و پس از نوشتن نام نظر خود را نیز بنویسند. (خداییش این یکی در حد این بود که بگیم برای روشن کردن تلویزیون باید پشتک بزنین!)

لازم به ذکر است که صحت عملکرد این دو روش توسط افرادی که در پروسه کامنت گذاری به مشکل بر می خوردند، به تایید رسیده است.

در پناه حق
خدا نگهدار

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

نشد برم!

سلام.
می خواستم از اینجا برم. نه اینکه کلاً برم ها. آخه انگار کامنت گذاشتن اینجا برای خیلی ها مشکله. دوستام هیچ کدوم نمی تونن نظر بدن. منم رفتم یه سر به جاهای دیگه زدم که ببینم به کجا سفر کنم بهتره؟! اما دیدم هیچ جوری نمی تونم از اینجا دل بکنم. دوستش دارم آخه. خلاصه که باید ماند و ساخت (ایهام رو داشتی؟) پس تصمیم گرفتم که بمونم و همچنان برای بهتر شدن اوضاع کامنتِ بلاگر دعا کنم.
کسی نظری نداره؟ دوستای عزیزم که با بلاگر کار می کنین، شما این مشکل رو ندارین؟

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

حی علی الزیتونٌ البَروَردَه

خدایا نظرت چیه که زیتون پرورده رو هم به سرویس اون دنیا اضافه کنی؟ من یکی قول می دم به راه راست هدایت بشم.

ر.ک.
 فیهما فاکهة ونخل ورمان
در آنهامیوه هاى فراوان و درخت خرما و انار است

مرمر ِ شاعر

بیچاره صمد...   ضایع شد تو90


۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

قهوه!

پنج سال پیش، با 10 تومن می شد 10 تا پیتزا خورد.
امسال با  همون پول 2 تا پیتزا میشه خورد.(البته این قیمت معمولشه، بگذریم که بعضی جاها یکدونش رو هم نمیدن)
یعنی 5 سال دیگه با 10 تومن نصف پیتزا هم نمیدن.

10 سال بعد، من و دخترم ماریا (با عرض پوزش از آقامون که بدون مشورت برای بچمون اسم گذاشتم) در حال رد شدن از جلوی یه رستوران:

- مامان! مامان! مامانی! مامان! این غذاها چیه که کش میاد؟
- جانم! دخترم؟
- می گم اون، اون غذاهه چیه که کش میاد؟
- وای ماریا اونجا رو ببین. کلاغه پرییییییییییییید.

پ.ن. درسته اسم پست بی ربطه، اما کلاس که داره!
پ.ن. من هیچ وقت اسم بچم رو ماریا نمی ذارم!



۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

به یاد شهر قصه

دوست دارم این قسمتش رو:


آره داشتيم چي مي گفتيم ؟ بنويس:

ما رو ديوونه و رسوا کردي حاليته؟
مارو آواره ي صحرا کردي حاليته؟
آخه مام واسه خودمون معقول آدمي بوديم
دستكم هرچي که بود آدم بي غمي بوديم حاليته؟
سر و سامون داشتيم
کس و کاري داشتيم
اي ديگه يادش بخير !
ننه مون جورابامونو وصله مي زد .
مارو نفرين مي کرد .


بابامون خدابيامرز
سرمون داد مي کشيد
بهمون فحش مي داد

با کمربند زمون اجباريش پامونو محكم مي بست
ترکه هاي آلبالو رو کف پامون مي شكست …. حاليته؟
ياد اون روزا بخير
چون بازم هرچي که بود
سروساموني بود حاليته؟
ننه اي بود که نفرين بكنه
بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بكشه
که مبادا پسرش خدانكرده بچاد
که مبادا نورچشمش سينه پهلو بكنه حاليته ؟

بابائي بود که گاه و بيگاه
سرمون داد بزنه
باهامون دعوا کنه
پامونو فلك کنه .

بعد صبح زود پاشه مارو تو خواب بغل کنه

اشکهاي شب قبلو که روي صورتمون ماسيده بود ،
کم کمك بادستهاي زبر خودش پاك بكنه حاليته؟



ميدوني .

بابامون چند سال پيش
عمرشو داد به شما .

هرچي خاکه اونه عمر تو باشه ،
مرد زحمتكشي بود

خدا رحمتش کنه .

ننه هم کور و زمين گيرشده
اي ديگه پيرشده
بيچاره غصه ي ما پيرش کرد
غم رسوائي ما کور وزمين گيرش کرد حاليته؟
اما راستش چي بگم ،
تقصير ماکه نبود
هرچي بود زير سر چشم توبود
يه کاره تو راه ماسبز شدي
مارو عاشق کردي
مارو مجنون کردي
مارو داغون کردي حاليته؟
آخه آدم چي بگه ، قربونتم ،
حالا از ما که گذشت
بعد ازاين اگر شبي ، نصفه شبي ،
به کسوني مثه ما قلندر و مست و خراب
توکوچه برخوردي
اون چشارو هم بذار
يا اقلا ديگه اين ريختي بهش نيگا نكن .

آخه من قربون هيكلت برم
اگه هر نيگا بخواد اينجوري آتيش بزنه
پس باهاس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه !


۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

چی کار میشه کرد؟

نمی دونم چرا بعضی آقایون وقتی که تو تاکسی کنار یه خانوم  میشینن یادشون میفته جیباشون رو بگردن!!!!


بازم خواب دیدم

تو بیداری که کنار دریا نمی ریم. تو خواب هم که میریم فرت و فرت از توش مرده می کشن بیرون.
تعبیر دریا پادشاه و صاحب یه کشوره. حالا اینکه هی ازش مرده میومد بیرون رو که خودتون در جریان هستید.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

بچه که بودیم....

- مامااااااااااااااااااااااااااان منم چایی می خوام!!!
- بچه که چایی نمی خوره مامان جان!!!               

چند سال بعد:
- ماماااااااااااااااااااااااااان منم چایی می خوام!!!
-وا! مادر جون از کی تا حالا چایی خور شدی؟!!!


و نه تنها بر سر این مسئله، که بر سر همه مسائل دیگر نیز این داستان ادامه دارد...

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز ...


بزرگی میگفت: حال ِ حال رو ببر. یعنی بی خیال آینده. البته اینکه این بزرگه تا چه حد درست میگه رو نمی دونم. اما ما که فعلاً مبنا رو بر این جمله گذاشته ایم و به زندگی ادامه می دهیم و دیگر به پایان نمی اندیشیم، زیرا که پایان راه نا پیداست.
 
 پ.ن. پریروز یکی از آشناهامون یه فالگیر خوب بهم معرفی کرد...
پ.ن. حالا آقا جهان چرا مرد؟
پ.ن. کوچکی می گفت: و چه زیباست حرکت انگشتانت بر ساز تقدیر


۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

تفاوت


اعظم سادات شغلش نظافت خونه بود. گاهی اوقات هم ازش می خواستن که به مهمونی ها بره و براشون کار کنه.
یه بار که برای نظافت رفته بود، سر ناهاری از چیز هایی که تو خونه های دیگه دیده بود تعریف می کرد: "آره خانوم، رفته بودم خونه فلانی... همه زنا جلوی مردا سر باز بودن!!!"
بعد یه نگاه انداخت تو صورت همه و دید که دارن با چشمای گرد نگاهش می کنن. اونم خوشحال از اخبار غریبی (قریبی) که داره میده، ادامه داد: "این که چیزی نیست... یه بار رفتم یه جا تولد بود... دختر و پسر قاطی!!!!!"

فوتبالی


حمید استیلی برای استیل آذین حکم آرسن ونگر برای آرسنال رو داره...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

یک تجربه!

بارها گفته ایم، یک بار دیگر نیز می گوییم...
.
.
.
عدس پلو با گوجه فرنگیه غلطیده در آب لیمو خوب چیزی میشه.

follower

راستی امروز اولین follower  خودم رو جشن میگیرم. مرسی آرتلس.

جل الخالق

وای که آدم یه وقت هایی یه چیزایی میبینه باور نکردنی! بگو دیشب چی دیدم... . هنوز از تعجب دو تا شاخ گنده رو سرمه!!!

دیشب با ویدا و خواهرش فریبا رفته بودیم یه جا شوی لباس.  چون نزدیک پارک قیطریه بود، گفتیم برگشتنه بریم یه کم پیاده روی. خلاصه کارامون رو انجام دادیم و برگشتیم. ماشین رو پارک کردیم و تو ماشین مشغول حرف  زدن بودیم که یه دفعه چشممون به یه صحنه باور نکردنی  روشن شد....!!! ....!!! ....!!!
- ویدا این پسره ع.گ نیست؟ (دوستای عزیزی که فضول درد گرفتن pm بدن.)
- اِه آره ه ه ه ه . خودشه.

 یه توضیح: آقای ع.گ یکی از پسر های فَشِن (fashion) دانشگاهه  که یه زمانی -حدوداً یه سال و تا همین یه ماه پیش - خیلی گیر بود که با هم دوست بشیم.
 یه توضیح دیگه: این طرف که میگم از این تیپ پسرهای مو سیخ سیخی بود که عینک آفتابیشون همیشه بالای کلشونه و خلاصه خیلی تو حِس تشریف دارن.

ادامه ماجرا:

- نه بابا! ویدا، جون من درست نگاه کن ببین خودشه؟! (من اینجا دیگه به چشمای خودم شک کرده بودم، داشتم به چشمای یکی دیگه استناد می کردم)
- آره بابا! مرثا خودشه من مطمئنم!!!

حالا علت این همه تعجب چی بود؟
اولا که این آقا کاملا با چیزی که من تو دانشگاه دیده بودم فرق داشتن.  یعنی دیگه اصلا فشن نبودن. موهای فرفریه شلخته و ته ریش و ریخت و قیافه داغووووووون. اما قسمت دوم و هیجانی ماجرا که باعث رویش شاخهای ما شد این بود که... که ایشون داشت  با یه دختر چادری عاشقانه قدم میزد! اگه اون لحظه بهم می گفتن که الان شب نیست و صبحه برام  بیشتر قابل باور بود تا این صحنه!

 خلاصه عملیات تحقیقاتی و تعقیب و گریز آغاز شد... من و ویدا  که نمی تونستیم خنده هامون رو کنترل کنیم از ماشین پریدیم پایین و دنبالشون رفتیم. دو زوج خوشبخت در ادامه مسیر به دو خانوم رسیدن که یکی چادری بود و اون یکی با مانتو ولی  کاملا محجبه!

این جور که بوش میومد قضیه نامزدی بود و یا شاید هم از این حرف ها گذشته بود و عقد هم بودن. آخه یه جاهایی هم دست در دست هم بودن.
وای بد جوری قلقلکم گرفته بود که خودی نشون بدم.  برای  همین وقتی داشتن مسیرو بر می گشتن سر راهشون وایسادیم. قیافش دیدنی بود وقتی ما رو دید. واقعا نمی دونم چجوری توصیفش کنم. انقدربد بود که خودمون شرمنده شدیم و رومون رو برگردوندیم که بیش ازاین شاهد درماندگی یه مرد نباشیم.
ولی تعقیب رو ادامه دادیم. آخ، یه وقتایی چقدر اذیت کردن حال میده . خوب باید می فهمیدیم که کی تو ماشین جلو میشینه. خوب فکر کنم برای شما دیگه مشخصه که کی جلو نشست. چون اگه غیر از این بود که من این پست رو نمی نوشتم.
اونا که رفتن قلقلکه همچنان ادامه داشت. بهش sms دادم : مبارکه!  اونم جواب داد:      )-b
حیف که این بار قیافش رو نمی دیدم.

اینم قیافه من و ویدا در پایان: 

اما طی اتفاق دیشب به دو تا قانون رسیدم:


قانون 1:
اعتماد به یه مرد = خوشبختی and  ( [شانس [برای اینکه یه شوهر خوب پیدا کنید   or   [!حماقت [برای اینکه نفهمید شوهرتون چه غلطی می کنه)



حالا اگه نه احمقید و نه خوش شانس سعی کنید از قانون دوم استفاده کنید...

قانون2:
مجرد موندن تا ابد. یعنی همون کاری که میس مارپل کرد + اعتماد نکردن = خوشبختی
 


تبصره: آقایون اجازه دارن از خودشون دفاع کنن...


پ.ن.1 خدایا افشا گری هات رو قربون. این بار اول نبود تو زندگیم. آخریش هم نیست.
پ.ن.2 خیلی بی ریخت نوشتم. خودم دوسش ندارم. اما کارعجله ای بود شما ببخشید.



۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

حکمت!

می گن تو هرکاری حکمتیه! خدایا می خوام بدونم تو این که یک دفعه وسط یه کارمهم سروکله یه سوسک گنده با شاخکهای خیس خورده از تو چاه توالت پیدا میشه، چه حکمتیه؟؟؟؟!!

کلاس پر بار

یه استاد داشتیم، آخوند، اونم از نوع سر به زیر - و صد البته کمیاب - که زیاد تو صورت خانوم ها نگاه نمی کرد. بعد از اینکه یکی دو جلسه رفتیم سر کلاسش متوجه شدیم که نه بابا طرف اصلا تو باغ نیست... ما هم که مشتاق علم و دانش دیگه نرفتیم. فقط آخرای کلاس که در باز می شد و همه بچه هایی که مال ساعت دیگه ای بودن و اون ساعت رفته بودن سر کلاس، می ریختن رو سر استاد که حاضری بزنن، ما هم به جمع می پیوستیم و حاضری می زدیم. آخ که چقدر می چسبید. و این گونه یک ترم کلاس درس اخلاق اسلامی استاد احمد زاده ایشیمبالا پیچیده شد. چه کنیم که جوانی و خامی دو عنصریست جدایی نا پذیر...



۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

اینم دعای قبل از آپلود (آبلود) به درخواست دوستان

اللهُم عجِّل آبلوداً بُستنا حتی 13 آبانا. و اِستحفظوا وبلاگِنا مِن شرِّ الفیلترهُم و قِنا عذاب النّار.


مرگ

امروز بهشت زهرا بودیم. هر دفعه که می رم یه کم جو زده میشم که اگه خدایی نکرده، زبونم لال، گوش شیطون کر، بترکه چشم حسود، محمدیاش صلوات... من افتادم و ... (تو رو خدا فحش ندین... خوب مرگ حقه دیگه... شتریه که در خونه همه می خوابه... شتر سواریم که دولا دولا نمیشه...) خلاصه تو همین فکرا بودم که یه دفعه یاد پست قبلیم افتادم. گفتم چقدر بخندین با آخرین پست من. طرف انقدر باد کرد که ترکید...

پ.ن.1 انقدر سرعت کمه که نتونستم رو پستهای خودم کامنت بذارم. البته رو پست های دوستام هم همینطور... قابل توجه مالیخولیایی که فکر می کرد تقصیر مریمه.

پ.ن.2 حالا یعنی با این سرعت کم میشه پست آپ کرد؟ کسی دعای قبل از آپ کردن پست بلد نیست؟

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

سر درد

سرم درد می کنه. یه سر درد بی سابقه که امیدوارم ربطی به تاریخ امروز نداشته باشه. کلاً بی حسم. سخت نفس می کشم. دم صبحی خواب خوبی ندیدم. خواب دیدم مردم دو دسته شدن و به هم سنگ می زنن. من و مامان هم داشتیم فرار می کردیم . من همش نگران پای مامان بودم. دیروز دکتر به مامان گفته که رباط پاش پاره شده و باید عمل کنه. خلاصه که صبح بعد از کلی فرار و گریز یه دفعه از خواب پریدم و دیدم که سرم خیلی درد می کنه. الان هم اومدم میل هام رو چک کنم دیدم نمیشه وارد یاهو شد. یاهو مسنجر هم که کلا تعطیل. اینجا رو هم بسته بودن. خلاصه دست به دامن فیلتر شکن شدیم.

اما یه خبر خوب... بهار رو عمل کردن. خدا رو شکر با موفقیت انجام شده. مرسی از همه  که دعا کردین.


۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

حاجی التماس دعا


شرمنده... اما بازم ازتون می خوام که دعا کنید. چند روزیه خیلی واجب الدعا شدم. برای بهار کوچولومون هم همچنان دعا کنید. چون انگار سرما خورده و هنوز عملش نکردن.
یه کم دچار خود در گیری شدم. یعنی با خودم زد و خورد پیدا کردم. الان یه لحظه گفتم موچم موچم و استوپ دادم تا بیام این و بنویسم. بعدش باز می رم ادامه می دم به زد و خوردم. آدم بالاخره باید سر یه سری مسائل با خودش کنار بیاد. 
کاش منم می تونستم پوست بندازم.
راستی فونت رو هم تغییر دادم. نظر بدین لطفا. می خوام متحول بشم. از فونت اینجا شروع کردم.
قوربون شووما
بای

-جلو بیای محکم زدم تو ملاجتا

  با خودم بودم. شما جدی نگیرید...



۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

دزد یا خواستگار؟


پریشب خواب دزد دیدم... قبلا هم چند بار این خواب رو دیده بودم. میگن تعبیرش خواستگاره (چه ربطی به شقیقه داره) حالا مسئله اینجاست که من هیچ وقت تو خوابام روی این آقا دزده رو نمی بینم. همش ایشون قربونشون برم پشت درن و هی دارن درو هول می دن که بیان تو. منم این طرف در هی دارم در و هول می دم که نیان تو. البته پریشب خوابم یه کم فرق داشت. این دفعه ایشون قدم رنجه کرده بودن اومده بودن داخل و در حد یه سایه رویت شدن. اما گلاب به روتون پریدن تو دست به آب و اونجا قایم شدن. اما این بار قضیه فرق داشت. من هی در و هول می دادم که این آقا خواستگاره، ببخشید آقادزده رو بگیرم ایشون هی هول می دادن که در بسته بشه من نتونم بگیرمشون. حالا آخرش که چی تو که نمی تونی تا آخر عمرت تو اون خراب شده بمونی که...

یعنی تعبیر خوابم چیه؟!!!


۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

پرهیز غذایی


چند هفته ایه که حساسیتم اود کرده، برای همین باید تو خورد و خوراکم بیشتر دقت کنم. یعنی دیگه نباید خوردنی هایی مثل سس، شکلات، فلفل، تخم مرغ، شیر، آجیل، پفک، گوجه فرنگی، توت فرنگی، نارنگی، بادمجووووون، کدو، بستنی، پاستیل، نوشابه، خیار شور،خامه، حلوا ارده (صبحانه مورد علاقم)، ادویه جات، ترشیجات، غذاهای سرخ کردنی، مواد خوراکی اسانس دار(مثل ژله)، آناناس، کیوی، موز، هلو، سوسیس، کالباس، پیتزا و ماکارونی  رو بخورم. 

منم که با اراده... پریشب که تولدم بود و نمی شد از کیک تولد خودم بگذرم.

بعدشم که قلیون اومد، خوب خیلی وقت بود نکشیده بودم، گناه داشتم.

                                                      

دیروز ناهار مامان یه غذای گیاهی سالم درست کرده بود که در عین سالم بودنش باز برای من ضرر داشت. چون بادمجوووووون هم داشت. چقدر هم که خوشمزه بود. جای همگی خالی. 

در ادامه داشتم یک عصر دل انگیز و پر از آرامش رو سپری می کردم و با خود عهد بر بسته بودم که دیگر جلوی این شکم خود سر را بگیرم که تلفن زنگ خورد و دوست قشنگم شیرین بود و گفت: "آیا برای خوردن شام ما را همراهی می کنی؟" گفتم :"ای دوست قشنگم ما که دیشب بیرون بوده ایم" گفتا که :"من و محمد رضا (دوست پسر دوست قشنگم) حوصلمان سر رفته است، گفتیم برویم بیرون و شامی بخوریم."  سست بنیادی و بی ارادگی من همانا و قبول کردن پیشنهاد شام همان. پس به ناپرهیزی های اخیرم پیتزا و نوشابه و سس  سفید و قرمز و نان سیر و زیتون پرورده را نیز اضافه کنید. گوشت بشود به تنمان.


امروز صبح به هنگام صرف صبحانه ظرف حلوا ارده را دیدم که رو به اتمام است و ای دریغ از من که تا به اینجای کار پرهیز کرده بودم. پس صبحانه ای لذیذ نوش جان کردیم.

و اما به هنگامه ناهار رسید و ما دیگر متوجه شدیم که کرم از خود درخت است. چرا که غذا دم پختک بود، و از آنجا که خوردن دم پختک بدون ترشی هیچ لطفی ندارد آن نیز به همراه ترشی، که ترشی نیز به همراه گلپر بود نوش جان شد.

تو رو خدا بهم نگین که باید رعایت کنم. اگه فردا خدایی نکرده زبونم لال یه ماشین بزنه بهم و ...  شما پیش وجدان خودتون ناراحت نمیشین که نذاشتین من از این دو روز زندگیم لذت ببرم؟


پی نوشت: ببینم کسی میدونه زالزالک برام خوبه یا بد؟



۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

این تصویر یه قاتل محکوم به اعدامه؟

 فردای روز جهانی مبارزه با اعدام اتفاق افتاد: 
بهنود شجاعی، که به اتهام ارتکاب قتل،  بیش از چهار سال پيش، در سن هفده سالگی، به اعدام محکوم شده بود، صبح امروز در زندان اوين به دار آويخته شد.

تو خبر ها خوندم که پدر و مادر مقتول خودشون موقع اعدام صندلی رو از زیر پای این پسر کشیدن! خدایا این یکی دیگه از کارهاییه که برام اصلا قابل هضم نیست. اینکه بتونی جون یه نفر رو با دستای خودت بگیری! اینکه خودشون رو جای تو بذارن و حکم به مرگ کسی بدن! که به نظر من حکم دادن به مرگ گناهش خیلی بیشتر از کشتن کسی اون هم توی یک درگیریه. کاش حتی اگه غمتون انقدر بزرگ بود که بعد از چهار سال نتونستین از قصاص یکی با این قیافه معصوم بگذرین، حد اقل میذاشتین حکم رو جلاد اجرا کنه، چون این پسر مادر نداشت، گناه بزرگی بود  قصاص شدنش به دست یه مادر...




۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

نامه ای به آینده


سلام
نمی دونم الان کجایی؟ خوبی یا بدی؟ سالمی یا مریضی! خوشحالی یا ناراحت...  ادامه تحصیل دادی یا نه؟ ازدواج کردی یا مجردی؟ تو کارت موفقی یا نا موفق؟ از زندگی راضی هستی یا نا راضی؟ نمیدونم هنوزم از هوای بارونی دلت می گیره یا اینکه چترت رو بر میداری و می ری زیر بارون پیاده روی؟ اصلا عاشقی یا نه؟ ببینم؟ هنوزم می تونی با صدای بلند بخندی؟آسمون دلت آبیه یا خاکستری؟ هنوزم عصرای جمعه دلت می گیره؟ 
خیلی چیز ها رو در موردت نمی دونم، اما اینو می دونم که هنوزم سرسختانه معتقدی که خدایی هست...

دوستدار تو 
خودت  



۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

یه اتفاق که هیچ وقت نیفتاد


 چند روز دیگه تولدمه و امسال هیچ خبری از اون شوق و ذوق همیشگی که نزدیکای تولدم داشتم نیست. دیگه خسته شدم از بس فکر کردم که روز تولدم باید با بقیه روزا فرق داشته باشه و نداشت  یا باید یه اتفاق خاص بیفته و نیفتاد. شایدم دلیلش اینه که هر سال منتظر یه اتفاق بودم ولی امسال دیگه نیستم. نمی دونم این که دیگه منتظر نیستم خوبه یا نه!؟ اما اینو می دونم که امسال خوب نیستم...       



۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

تابستون کوتاهه


از کلیه آقایون شلخته خواهش دارم که وقتی هوا گرمه پولاشون رو تو جیب شلوارشون نذارن. بابا به خدا ما هیچ علاقه ای نداریم که پول عرقیه شما رو تو دستمون بگیریم. حالا امسال که گذشت، از سال دیگه ...     
واقعا شرمنده اگه حالتون به هم خورد، اما در جهت فرهنگ سازی بود.   



۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دلتنگم برای هیچ


 حس دلتنگی دارم. برای چیزی که دیگه نیست. دلم برای حیاط خونمون تنگ شده. خونه ای که یه بار رفتم تا از بیرون بهش نگاه کنم، اما دیگه نبود. به جاش یه ساختمون چهار طبقه با نمای سنگ ساخته بودن، که هیچ شباهتی به خونه آجری دوران کودکی من نداشت.        
دلم حیاطشو می خواست.                   
دلم حیاطشو می خواد.                    

بیست سال پیش یه دختر بچه مو فرفری تقریبا تمام روزش رو تو اون حیاط می گذروند. از آب دادن به باغچه گرفته تا سلام کردن به کرم های خاکی و عملیات امداد رسانی به مورچه های غرق شده. از دونه ریختن برای پرنده ها تا نجات شاپرک از دست عنکبوت.اون روزا می دونست چند تا گل میمون تو باغچه دارن و هر روز با قطره چکون تو دهن تک تکشون دو قطره آب می چکوند تا تشنه نمونن. کارا که تموم می شد وقت استراحت بود. از درخت شاتوت می رفت بالا و خدا می دونست که کی قراره باز پاش به زمین برسه. انگار درخت هم دلش نمی خواست حالا حالا ها اونو رها کنه. اون بالا برای خودش یه بهشت کوچیک داشت. تا می تونست شاتوت می خورد، آخر سر هم با یکی از توتها، لبهاش رو مثل لبهای مامان قرمز می کرد و به یکی از شاخه ها تکیه می داد و خورشید رو نگاه می کرد. خورشید از لای برگهای درخت تو ذهن کوچیکش مثل یه تیکه الماس بود...
.
.
.
.
.
انگار حیاط خالی هم دلش برای دختر بچه تنگ شده بود. اما دیگه نه اون دختر بچه، بچه بود، نه اثری از درخت شاتوت و گلای میمون بود.   

سخته، خیلی سخته دلت برای چیزی یا کسی تنگ باشه که دیگه مثل قدیماش نیست...   

:به قول پناهی
"کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم..."


۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

قفسم کو؟


قناري اين روزا اي واي همش غمگين وپژمردست،
چه فايده گر چه آزاده تن و جوني که دل مردست

نه یه وقت فکر نکنی که اومدم غر بزنما! اما اتفاقیه که افتاده. باید گفت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

نیم کلاج


وای چه حالی داد. مامان خونه نبود، این خانوم همسایه اومد در زد، درو روش باز نکردم.

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، داشتم در باره وضعیت فعلی خودم فکر می کردم. درباره اینکه چرا یه وقتایی به جای اینکه به طرف جلو حرکت کنم هی عقب عقب می رم. درست مثل وقتی که تو سر بالایی هستی و کلاج رو هم تا ته محکم گرفتی، حتی حاضر نیستی یه کم پاتو از روش برداری!
"بابا آخه مگه این کلاج چی داره که انقدر سفت چسبیدی بهش؟ یه کم پاتو از روش بردار، یواش یواش گاز بده. همینطوری ادامه بده، یادت باشه این دو تا کار باید همزمان انجام بشه تا بتونی حرکت کنی و تخته گاز بری" اینا حرفاییه که تو این مدت دوست و آشنا، هر کس که بهم رسیده گفته!
اما من می ترسم. می ترسم از اینکه پام و از رو کلاج بردارم و نتونم اون طور که باید گاز بدم و خاموش کنم. اونوقت کار از اینی که هست سخت تر میشه. چاکر همتونم هستم. خدا رو شکر یه پدال دیگه هست که باهاش میشه ترمز گرفت و در جا وایساد. عقب عقب هم نرفت. اگه تونستین یه فکری به حال اتومات کردن ما بکنین.


۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

وقت طلاست


بالاخره بعد از مدتها ساعتم رو بردم تا برام باطری بندازن. حالا دیگه موبایلم رو جا بذارم هم می دونم که ساعت چنده.



۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

امان


ای بابا. آخه مردم! درست نیست بلند شین صبح کله سحر برین در خونه همسایه و تا یه تعارف بهتون کرد بپرین تو و دیگه هم دلتون نیاد برین خونتون! امروز صبح کلی خودم رو کشتم یه ساعت از همیشه زود تر بیدار شدم. یعنی ساعت 9 (: خوب چیکار کنم خوابالو ام دیگه. همینکه اومدم پامو از در اتاق بذارم بیرون زنگ در و زدن و طبق معمول همیشه همسایه واحد روبرویی بود. و باز هم طبق معمول همیشه، تعارف مامان و بی تعارفی و خارجی بازیه خانوم و... . ای بابا! دفعه قبل که خسته و کوفته از بیرون اومدم و دیدم که تو خونه ماست انگار خیلی بد سلام علیک کرده بودم که مامان بعدش کلی نصیحتم کرد که برخوردت درست نبود! اما بابا آخه دست خودم نیست که! عصبی می شم! برای همین ترجیح دادم که صبر کنم تا بره. خلاصه صبر کردن همانا و گرم شدن دهن خانوم همانا. مگه می رفت! گفتم یه کم سر و صدا کنم، بلکه متوجه بشه یکی دیگه هم تو خونست. اما نه. متوجه نبود. کامپیوتر رو روشن کردم و میل هام رو چک کردم، نرفت. با یکی از دوستام چتیدم، نرفت! یه سر به فیس بوک زدم، ای بابا، بازم نرفت. آخر سر تسلیم شدم و یه کم به اعصابم مسلط شدم و از اتاق رفتم بیرون. وارد حال که شدم دیدم طبق معمول چادرش رو بسته سر کمرش و نشسته داره مخ مامان بی نوا رو می خوره. همچین مشغول نطق کردن بود که اصلا متوجه حضور من تو دو قدمی خودش هم نشد.آخر سر بلند گفتم: "سلام"
تا منو دید خودش رو جم کرد و گفت:"سلام! خوبی مرثا جان؟ هه!"
به کنایه گفتم: "مرسی، صبحتون بخیر!"
این وسط مامان که جزو انجمن حمایت از همسایست تیکه منو رو هوا گرفت وابرویی برام در هم کشید و گفت: "ظهرت به خیر!"
ای بابا حالا بیا و توضیح بده که از ساعت چند بیدار بودی و نخواستی که اول صبحی با دیدن آدمای گوشت تلخ روزت رو خراب کنی. این وسط خانوم همسایه هم حول کرد و گفت: "شرمنده مرثا جان ما که صبح اینجاییم، ظهر اینجاییم، شب اینجاییم، هه هه هه..."
آهی از دلم برخاست و گفتم:"ای بابا، خواهش می کنم، چه حرفیه!" و رفتم زیر چایی رو که حالا دیگه یخ کرده بود روشن کردم و برگشتم تو اتاق.
بنازم این جذبه رو. پام و تو اتاق نذاشته چادر به سر کشیدند و رفع زحمت کردند. ما هم سیبیلی تابوندیم و به عکاس باشی امر کردیم: "پیلیز تیک 1 پیک فرام می"

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

معلم عبوس


وقتی از بیرون به خودم نگاه می کنم که سر کلاس وایسادم و به بچه ها درس میدم، یاد معلم های خشک و عبوس خودم میفتم که چقدر سر کلاسشون بد می گذشت. اما برخورد بچه ها یه چیز دیگه میگه. دیروز وقتی علی از در اومد تو پرید و بقلم کرد. چند لحظه ای از اون حالت یخ زده در اومدم. منم بقلش کردم. قبلا هم این اتفاق پیش اومده بود ولی اونا دختر بودن و گذاشته بودم به حساب ملوسیهای دخترونشون . مثلا یه بار آوین به بهانه اینکه در گوشم یه چیزی بگه بوسم کرد (دختریه مسخره، هاها)، یه بار هم هلیا پرید تو بقلم.اونا هم فهمیدن معلمشون الکی تو قیافست. فهمیدن مال این حرفها نیستم. 



۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

بیکار


سلام، سر کلاس نشستم تک وتنها. امروز همه بچه ها نیومده بودن، چون تعدادشون کم بود، دو کلاس یکی کردیم. منتظرم تا بیان سر این کلاس. کاش رادان امروز کمتر اذیت کنه.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

اخراجی های 2


فیلم اخراجی ها رو یکی از دوستای بابا بهش داده بود که ببینیم. بعد از اینکه دو هفته رو میز موند دیروز گفتیم حالا یه نگاه بکنیم ببینیم این دفعه چقدر حرص می خوریم. این که کل موضوع فیلم توی اعصاب آدمه و هیچ ربطی هم به اعتقادات شخصی سازندش نداره به کنار، این جمله پایان فیلم که نوشته بود این داستان ادامه دارد بد جوری تو مخمه! آخه مردک مگه داری سریال درست می کنی؟ خونه خالست دیگه. چرا که نه! وقتی مردم میرن سینما و کلی هم خوششون میاد اصلا من چی کاره ام! بساز آقا جان بساز که بد جوری افتادی رو دور. فقط یادت باشه که فیلم باید یه موضوع داشته باشه تا آخرش به نتیجه برسه. پس لطفا یه موضوع رو به نتیجه برسون بعد برو سراغ قسمت بعدی.






۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

بخند تا دنیا به روت بخنده


آهاااای... با توام. چی میگی هی غر می زنی؟ اخم می کنی. داد و هوار راه میندازی؟ متوقع شدی آقا جان، متوقع شدی. ببینم تو همونی نیستی که با یه شکلات غم و غصه هات یادت می رفت؟ حالا چی شده؟ فهمیدی دنیا تو یه شکلات خلاصه نمیشه؟ حالا بیشتر می خوای؟ آخ دلم برات می سوزه.دیگه حتی کسی بهت شکلات هم نمیده.



۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

وقتی هستم... وقتی نیستم!



...وقتی عاشقم
صبح ها راحت از خواب بیدار می شم
یه سلام بلند به همه می کنم
خوش اخلاقم
زیر کتری رو روشن می کنم، چون چایی باید داغ باشه. هر چقدر هم سارا بگه که ضرر داره خیره خیره نگاش می کنم

یه صبحانه مفصل می خورم، یه پارچ چایی لب ریز لب سوز شیرین. مهمه که شیرین باشه
به اونی که دوستش دارم زنگ میزنم
دیرم میشه
تو حموم آواز می خونم
موهام رو سشوار می کشم و صاف می کنم
آرایشم کمه ولی قشنگ شدم
سر کلاس حواسم نیست، یه وقتایی پیش میاد که نه تنها حواسم نیست خودم هم نیستم...
جزوه هام نامرتبن، در به در دنبال جزوه ام، آخرشم با جزوه نصفه و نیمه امتحان می دم
خوش اخلاقم
گوشیم رو در میارم و بازم بهش زنگ میزنم
با صدای بلند حرف می زنم
به جای راه رفتن می دوم
گوشی موبایلم همیشه همراهمه، بیشتر مواقع می گیرمش تو دستم
می خندم، یعنی خوش اخلاقم
تو مسیری رفت و آمدم تا حد ممکن پیاده روی می کنم و همزمان باهاش تلفنی صحبت می کنم
به بچه های کوچیک می خندم اونا هم به من می خندن
جواب سوالای مامان رو وقتی داره ازم بازجویی می کنه خوب و با حوصله می دم
برنامه بازیهای فوتبال رو می دونم، وقتی بازی شروع میشه علیرضا رو صدا می کنم
در طول روز وقتی خوابم می گیره قهوه می خورم
درس می خونم تا خسته بشم و زنگ بزنم بهش، خودم رو براش لوس کنم
تلفن رو که قطع می کنم خوش اخلاقم
سر به سر علیرضا می زارم
5 دقیقه مسواک می زنم.
قبل از خواب آرایشم رو پاک می کنم
کرم می زنم به پوستم
بهش شب به خیر میگم
خوابای خوب می بینم
صبح راحت از خواب بیدار میشم
خوش اخلاقم



وقتی عاشق نیستم...
صبح کلی جون می کنم تا خودم رو از رو تخت پرت کنم پایین
تو خونه هر کس سر رام باشه بهش سلام می کنم
بد اخلاقم
کتری خاموشه، چایی سرده، مهم نیست، کی تو معده به این چیزا اهمیت میده
یه لیوان سر خالی چایی که با چهار تا لقمه تموم میشه
کسی نیست که بهش زنگ بزنم پس میپرم تو حموم
از حموم می پرم بیرون
موهام خودش خشک میشه، مرمری مو فرفری می شم
وقت اضافه آوردم
یه ساعت آرایش می کنم و آخرش تو آینه اووووق...
همه کلاسام رو میرم، حواسم هست، تو اعصاب استادم انقدر سوال می پرسم
جزوه هام کامله
اما اخلاق خوشی ندارم
گوشیم رو در میارم وووووووووووووووو ساعت رو نگاه می کنم
زیاد حرف نمی زنم
به جای راه رفتن میشینم تا یکی بیاد با بیل جمم کنه
گوشی موبایلم یه جایی ته کیفم گم شده یا شایدم جا گذاشتمش
اخم می کنم
حوصله پیاده روی ندارم پس با تاکسی میرم
یه بچه کوچولو بهم می خنده من زل زل نگاش می کنم
دیگه مامان بازجوییم نمی کنه
تلویزیون رو روشن می کنم که اخبار ببینم، فوتبال داره، دقیقه اول از وقت های اضافست
در طول روز هر وقت که خوابم بگیره می خوابم
درس نمی خونم چون خسته میشم
بد اخلاقم چون درس نخوندم
علیرضا حوصله نداره سر به سرش بزارم (البته من اینطور فکر می کنم)
تنبلیم میاد مسواک بزنم
با آرایش می خوابم
خواب هام رو یادم نمی مونه
سخت از خواب بیدار میشم
بد اخلاقم


  

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

ترس


 دیروز صبح وقتی داشتم از خونه می رفتم بیرون آسانسور رو زدم تا از پارکینک بیاد بالا! در رو که باز کردم تا سوار بشم یه دفعه چشمم افتاد بهش. صاف وایساده بود اون وسط. اونم تا چشمش افتاد به من سریع خودشو جم و جور کرد، می شد ترس رو از چشماش دید. راستش منم خیلی ترسیده بودم. تو این فکر بودم که سوار بشم یا نه! هر چی فکر کردم دیدم ما هیچ جوری با هم تو یه آسانسور نمی گنجیم! برای همین براش دکمه پارکینگ رو زدم تا برگرده سر جاش و خودم هم از پله ها رفتم پایین. سارا می گفت اونم وقتی نیم ساعت پیش می خواسته با آسانسور بره پایین آقای سوسک رو دیده بوده!


۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

تعطیل!


یه مسابقه!
هر کی بتونه بیشتر نفس بکشه!
گرد و غبار، دود، خس و خاشاک، حالا یه نفس عمیق
حالت خوبه؟
نه!؟
باشه امروز تعطیله! می تونی تو خونت استراحت کنی!
راستی کارخونه های صنعتی دو روز دیگه هم تعطیلن! بعدشم که جمعست. چطوره بری مسافرت؟! کلا این چند روز شهر رو خالی کنی هم به نفع خودته هم بقیه اونایی که نگران حال تو هستن!
خدایا شکرت!!!


۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

ویرانه


نمی دانم باید ماند و ساخت ویرانه را یا با هر آنچه ویران است ساخت و ماند؛ باید رفت و با خود برد یادش را یا که از خود برد یادش را و رفت... 


آدم برفی


سفید بلوریه من، توپول موپولیه من؛ قربون اوون دماغ درازت برم ... اینارو خرگوش به آدم برفی می گفت، یه ساعت بعد نه اثری از آدم برفی بود نه از اوون دماغ درازش!!! گرمای عشق خرگوش ذوبش کرده بود!



اجازه!


آقا اجازه!!! میشه ما یه بار دیگه بریم بشینیم سر کلاس اول!؟!؟!؟


سیاه


تا حالا شده همه چی رو سیاه ببینی؟ فقط سیاه! سیاه و سفید نه! سیاه سیاه! خوب معلومه که نشده، وقتی همه چه سیاه باشه که نمیشه دید!!! تا حالا شده نبینی!؟



یه کم خودمونی!


خدایا مرسی از اینکه صاف نشستی تا من راحت بهت تکیه بدم. فقط یه زحمتی هست پشتم یه کم می خاره، قربون دسسسسست... 


مثل یک مرد!


میخوام مثل یه مرد بگم عاشقم! می خوام مرد باشم و بگم که عاشقم! تا بتونم خیلی راحت از عشق فارغ بشم! مثل یک مرد...



آفتاب پرست

سلام خدا!
امروز بازم هوا بارونم!
اما من یه آفتاب پرستم!