۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

قفسم کو؟


قناري اين روزا اي واي همش غمگين وپژمردست،
چه فايده گر چه آزاده تن و جوني که دل مردست

نه یه وقت فکر نکنی که اومدم غر بزنما! اما اتفاقیه که افتاده. باید گفت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

نیم کلاج


وای چه حالی داد. مامان خونه نبود، این خانوم همسایه اومد در زد، درو روش باز نکردم.

امروز صبح که از خواب بیدار شدم، داشتم در باره وضعیت فعلی خودم فکر می کردم. درباره اینکه چرا یه وقتایی به جای اینکه به طرف جلو حرکت کنم هی عقب عقب می رم. درست مثل وقتی که تو سر بالایی هستی و کلاج رو هم تا ته محکم گرفتی، حتی حاضر نیستی یه کم پاتو از روش برداری!
"بابا آخه مگه این کلاج چی داره که انقدر سفت چسبیدی بهش؟ یه کم پاتو از روش بردار، یواش یواش گاز بده. همینطوری ادامه بده، یادت باشه این دو تا کار باید همزمان انجام بشه تا بتونی حرکت کنی و تخته گاز بری" اینا حرفاییه که تو این مدت دوست و آشنا، هر کس که بهم رسیده گفته!
اما من می ترسم. می ترسم از اینکه پام و از رو کلاج بردارم و نتونم اون طور که باید گاز بدم و خاموش کنم. اونوقت کار از اینی که هست سخت تر میشه. چاکر همتونم هستم. خدا رو شکر یه پدال دیگه هست که باهاش میشه ترمز گرفت و در جا وایساد. عقب عقب هم نرفت. اگه تونستین یه فکری به حال اتومات کردن ما بکنین.


۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

وقت طلاست


بالاخره بعد از مدتها ساعتم رو بردم تا برام باطری بندازن. حالا دیگه موبایلم رو جا بذارم هم می دونم که ساعت چنده.



۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

امان


ای بابا. آخه مردم! درست نیست بلند شین صبح کله سحر برین در خونه همسایه و تا یه تعارف بهتون کرد بپرین تو و دیگه هم دلتون نیاد برین خونتون! امروز صبح کلی خودم رو کشتم یه ساعت از همیشه زود تر بیدار شدم. یعنی ساعت 9 (: خوب چیکار کنم خوابالو ام دیگه. همینکه اومدم پامو از در اتاق بذارم بیرون زنگ در و زدن و طبق معمول همیشه همسایه واحد روبرویی بود. و باز هم طبق معمول همیشه، تعارف مامان و بی تعارفی و خارجی بازیه خانوم و... . ای بابا! دفعه قبل که خسته و کوفته از بیرون اومدم و دیدم که تو خونه ماست انگار خیلی بد سلام علیک کرده بودم که مامان بعدش کلی نصیحتم کرد که برخوردت درست نبود! اما بابا آخه دست خودم نیست که! عصبی می شم! برای همین ترجیح دادم که صبر کنم تا بره. خلاصه صبر کردن همانا و گرم شدن دهن خانوم همانا. مگه می رفت! گفتم یه کم سر و صدا کنم، بلکه متوجه بشه یکی دیگه هم تو خونست. اما نه. متوجه نبود. کامپیوتر رو روشن کردم و میل هام رو چک کردم، نرفت. با یکی از دوستام چتیدم، نرفت! یه سر به فیس بوک زدم، ای بابا، بازم نرفت. آخر سر تسلیم شدم و یه کم به اعصابم مسلط شدم و از اتاق رفتم بیرون. وارد حال که شدم دیدم طبق معمول چادرش رو بسته سر کمرش و نشسته داره مخ مامان بی نوا رو می خوره. همچین مشغول نطق کردن بود که اصلا متوجه حضور من تو دو قدمی خودش هم نشد.آخر سر بلند گفتم: "سلام"
تا منو دید خودش رو جم کرد و گفت:"سلام! خوبی مرثا جان؟ هه!"
به کنایه گفتم: "مرسی، صبحتون بخیر!"
این وسط مامان که جزو انجمن حمایت از همسایست تیکه منو رو هوا گرفت وابرویی برام در هم کشید و گفت: "ظهرت به خیر!"
ای بابا حالا بیا و توضیح بده که از ساعت چند بیدار بودی و نخواستی که اول صبحی با دیدن آدمای گوشت تلخ روزت رو خراب کنی. این وسط خانوم همسایه هم حول کرد و گفت: "شرمنده مرثا جان ما که صبح اینجاییم، ظهر اینجاییم، شب اینجاییم، هه هه هه..."
آهی از دلم برخاست و گفتم:"ای بابا، خواهش می کنم، چه حرفیه!" و رفتم زیر چایی رو که حالا دیگه یخ کرده بود روشن کردم و برگشتم تو اتاق.
بنازم این جذبه رو. پام و تو اتاق نذاشته چادر به سر کشیدند و رفع زحمت کردند. ما هم سیبیلی تابوندیم و به عکاس باشی امر کردیم: "پیلیز تیک 1 پیک فرام می"

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

معلم عبوس


وقتی از بیرون به خودم نگاه می کنم که سر کلاس وایسادم و به بچه ها درس میدم، یاد معلم های خشک و عبوس خودم میفتم که چقدر سر کلاسشون بد می گذشت. اما برخورد بچه ها یه چیز دیگه میگه. دیروز وقتی علی از در اومد تو پرید و بقلم کرد. چند لحظه ای از اون حالت یخ زده در اومدم. منم بقلش کردم. قبلا هم این اتفاق پیش اومده بود ولی اونا دختر بودن و گذاشته بودم به حساب ملوسیهای دخترونشون . مثلا یه بار آوین به بهانه اینکه در گوشم یه چیزی بگه بوسم کرد (دختریه مسخره، هاها)، یه بار هم هلیا پرید تو بقلم.اونا هم فهمیدن معلمشون الکی تو قیافست. فهمیدن مال این حرفها نیستم. 



۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

بیکار


سلام، سر کلاس نشستم تک وتنها. امروز همه بچه ها نیومده بودن، چون تعدادشون کم بود، دو کلاس یکی کردیم. منتظرم تا بیان سر این کلاس. کاش رادان امروز کمتر اذیت کنه.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

اخراجی های 2


فیلم اخراجی ها رو یکی از دوستای بابا بهش داده بود که ببینیم. بعد از اینکه دو هفته رو میز موند دیروز گفتیم حالا یه نگاه بکنیم ببینیم این دفعه چقدر حرص می خوریم. این که کل موضوع فیلم توی اعصاب آدمه و هیچ ربطی هم به اعتقادات شخصی سازندش نداره به کنار، این جمله پایان فیلم که نوشته بود این داستان ادامه دارد بد جوری تو مخمه! آخه مردک مگه داری سریال درست می کنی؟ خونه خالست دیگه. چرا که نه! وقتی مردم میرن سینما و کلی هم خوششون میاد اصلا من چی کاره ام! بساز آقا جان بساز که بد جوری افتادی رو دور. فقط یادت باشه که فیلم باید یه موضوع داشته باشه تا آخرش به نتیجه برسه. پس لطفا یه موضوع رو به نتیجه برسون بعد برو سراغ قسمت بعدی.