۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

قهوه!

پنج سال پیش، با 10 تومن می شد 10 تا پیتزا خورد.
امسال با  همون پول 2 تا پیتزا میشه خورد.(البته این قیمت معمولشه، بگذریم که بعضی جاها یکدونش رو هم نمیدن)
یعنی 5 سال دیگه با 10 تومن نصف پیتزا هم نمیدن.

10 سال بعد، من و دخترم ماریا (با عرض پوزش از آقامون که بدون مشورت برای بچمون اسم گذاشتم) در حال رد شدن از جلوی یه رستوران:

- مامان! مامان! مامانی! مامان! این غذاها چیه که کش میاد؟
- جانم! دخترم؟
- می گم اون، اون غذاهه چیه که کش میاد؟
- وای ماریا اونجا رو ببین. کلاغه پرییییییییییییید.

پ.ن. درسته اسم پست بی ربطه، اما کلاس که داره!
پ.ن. من هیچ وقت اسم بچم رو ماریا نمی ذارم!



۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

به یاد شهر قصه

دوست دارم این قسمتش رو:


آره داشتيم چي مي گفتيم ؟ بنويس:

ما رو ديوونه و رسوا کردي حاليته؟
مارو آواره ي صحرا کردي حاليته؟
آخه مام واسه خودمون معقول آدمي بوديم
دستكم هرچي که بود آدم بي غمي بوديم حاليته؟
سر و سامون داشتيم
کس و کاري داشتيم
اي ديگه يادش بخير !
ننه مون جورابامونو وصله مي زد .
مارو نفرين مي کرد .


بابامون خدابيامرز
سرمون داد مي کشيد
بهمون فحش مي داد

با کمربند زمون اجباريش پامونو محكم مي بست
ترکه هاي آلبالو رو کف پامون مي شكست …. حاليته؟
ياد اون روزا بخير
چون بازم هرچي که بود
سروساموني بود حاليته؟
ننه اي بود که نفرين بكنه
بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بكشه
که مبادا پسرش خدانكرده بچاد
که مبادا نورچشمش سينه پهلو بكنه حاليته ؟

بابائي بود که گاه و بيگاه
سرمون داد بزنه
باهامون دعوا کنه
پامونو فلك کنه .

بعد صبح زود پاشه مارو تو خواب بغل کنه

اشکهاي شب قبلو که روي صورتمون ماسيده بود ،
کم کمك بادستهاي زبر خودش پاك بكنه حاليته؟



ميدوني .

بابامون چند سال پيش
عمرشو داد به شما .

هرچي خاکه اونه عمر تو باشه ،
مرد زحمتكشي بود

خدا رحمتش کنه .

ننه هم کور و زمين گيرشده
اي ديگه پيرشده
بيچاره غصه ي ما پيرش کرد
غم رسوائي ما کور وزمين گيرش کرد حاليته؟
اما راستش چي بگم ،
تقصير ماکه نبود
هرچي بود زير سر چشم توبود
يه کاره تو راه ماسبز شدي
مارو عاشق کردي
مارو مجنون کردي
مارو داغون کردي حاليته؟
آخه آدم چي بگه ، قربونتم ،
حالا از ما که گذشت
بعد ازاين اگر شبي ، نصفه شبي ،
به کسوني مثه ما قلندر و مست و خراب
توکوچه برخوردي
اون چشارو هم بذار
يا اقلا ديگه اين ريختي بهش نيگا نكن .

آخه من قربون هيكلت برم
اگه هر نيگا بخواد اينجوري آتيش بزنه
پس باهاس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه !


۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

چی کار میشه کرد؟

نمی دونم چرا بعضی آقایون وقتی که تو تاکسی کنار یه خانوم  میشینن یادشون میفته جیباشون رو بگردن!!!!


بازم خواب دیدم

تو بیداری که کنار دریا نمی ریم. تو خواب هم که میریم فرت و فرت از توش مرده می کشن بیرون.
تعبیر دریا پادشاه و صاحب یه کشوره. حالا اینکه هی ازش مرده میومد بیرون رو که خودتون در جریان هستید.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

بچه که بودیم....

- مامااااااااااااااااااااااااااان منم چایی می خوام!!!
- بچه که چایی نمی خوره مامان جان!!!               

چند سال بعد:
- ماماااااااااااااااااااااااااان منم چایی می خوام!!!
-وا! مادر جون از کی تا حالا چایی خور شدی؟!!!


و نه تنها بر سر این مسئله، که بر سر همه مسائل دیگر نیز این داستان ادامه دارد...

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز ...


بزرگی میگفت: حال ِ حال رو ببر. یعنی بی خیال آینده. البته اینکه این بزرگه تا چه حد درست میگه رو نمی دونم. اما ما که فعلاً مبنا رو بر این جمله گذاشته ایم و به زندگی ادامه می دهیم و دیگر به پایان نمی اندیشیم، زیرا که پایان راه نا پیداست.
 
 پ.ن. پریروز یکی از آشناهامون یه فالگیر خوب بهم معرفی کرد...
پ.ن. حالا آقا جهان چرا مرد؟
پ.ن. کوچکی می گفت: و چه زیباست حرکت انگشتانت بر ساز تقدیر


۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

تفاوت


اعظم سادات شغلش نظافت خونه بود. گاهی اوقات هم ازش می خواستن که به مهمونی ها بره و براشون کار کنه.
یه بار که برای نظافت رفته بود، سر ناهاری از چیز هایی که تو خونه های دیگه دیده بود تعریف می کرد: "آره خانوم، رفته بودم خونه فلانی... همه زنا جلوی مردا سر باز بودن!!!"
بعد یه نگاه انداخت تو صورت همه و دید که دارن با چشمای گرد نگاهش می کنن. اونم خوشحال از اخبار غریبی (قریبی) که داره میده، ادامه داد: "این که چیزی نیست... یه بار رفتم یه جا تولد بود... دختر و پسر قاطی!!!!!"

فوتبالی


حمید استیلی برای استیل آذین حکم آرسن ونگر برای آرسنال رو داره...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

یک تجربه!

بارها گفته ایم، یک بار دیگر نیز می گوییم...
.
.
.
عدس پلو با گوجه فرنگیه غلطیده در آب لیمو خوب چیزی میشه.

follower

راستی امروز اولین follower  خودم رو جشن میگیرم. مرسی آرتلس.

جل الخالق

وای که آدم یه وقت هایی یه چیزایی میبینه باور نکردنی! بگو دیشب چی دیدم... . هنوز از تعجب دو تا شاخ گنده رو سرمه!!!

دیشب با ویدا و خواهرش فریبا رفته بودیم یه جا شوی لباس.  چون نزدیک پارک قیطریه بود، گفتیم برگشتنه بریم یه کم پیاده روی. خلاصه کارامون رو انجام دادیم و برگشتیم. ماشین رو پارک کردیم و تو ماشین مشغول حرف  زدن بودیم که یه دفعه چشممون به یه صحنه باور نکردنی  روشن شد....!!! ....!!! ....!!!
- ویدا این پسره ع.گ نیست؟ (دوستای عزیزی که فضول درد گرفتن pm بدن.)
- اِه آره ه ه ه ه . خودشه.

 یه توضیح: آقای ع.گ یکی از پسر های فَشِن (fashion) دانشگاهه  که یه زمانی -حدوداً یه سال و تا همین یه ماه پیش - خیلی گیر بود که با هم دوست بشیم.
 یه توضیح دیگه: این طرف که میگم از این تیپ پسرهای مو سیخ سیخی بود که عینک آفتابیشون همیشه بالای کلشونه و خلاصه خیلی تو حِس تشریف دارن.

ادامه ماجرا:

- نه بابا! ویدا، جون من درست نگاه کن ببین خودشه؟! (من اینجا دیگه به چشمای خودم شک کرده بودم، داشتم به چشمای یکی دیگه استناد می کردم)
- آره بابا! مرثا خودشه من مطمئنم!!!

حالا علت این همه تعجب چی بود؟
اولا که این آقا کاملا با چیزی که من تو دانشگاه دیده بودم فرق داشتن.  یعنی دیگه اصلا فشن نبودن. موهای فرفریه شلخته و ته ریش و ریخت و قیافه داغووووووون. اما قسمت دوم و هیجانی ماجرا که باعث رویش شاخهای ما شد این بود که... که ایشون داشت  با یه دختر چادری عاشقانه قدم میزد! اگه اون لحظه بهم می گفتن که الان شب نیست و صبحه برام  بیشتر قابل باور بود تا این صحنه!

 خلاصه عملیات تحقیقاتی و تعقیب و گریز آغاز شد... من و ویدا  که نمی تونستیم خنده هامون رو کنترل کنیم از ماشین پریدیم پایین و دنبالشون رفتیم. دو زوج خوشبخت در ادامه مسیر به دو خانوم رسیدن که یکی چادری بود و اون یکی با مانتو ولی  کاملا محجبه!

این جور که بوش میومد قضیه نامزدی بود و یا شاید هم از این حرف ها گذشته بود و عقد هم بودن. آخه یه جاهایی هم دست در دست هم بودن.
وای بد جوری قلقلکم گرفته بود که خودی نشون بدم.  برای  همین وقتی داشتن مسیرو بر می گشتن سر راهشون وایسادیم. قیافش دیدنی بود وقتی ما رو دید. واقعا نمی دونم چجوری توصیفش کنم. انقدربد بود که خودمون شرمنده شدیم و رومون رو برگردوندیم که بیش ازاین شاهد درماندگی یه مرد نباشیم.
ولی تعقیب رو ادامه دادیم. آخ، یه وقتایی چقدر اذیت کردن حال میده . خوب باید می فهمیدیم که کی تو ماشین جلو میشینه. خوب فکر کنم برای شما دیگه مشخصه که کی جلو نشست. چون اگه غیر از این بود که من این پست رو نمی نوشتم.
اونا که رفتن قلقلکه همچنان ادامه داشت. بهش sms دادم : مبارکه!  اونم جواب داد:      )-b
حیف که این بار قیافش رو نمی دیدم.

اینم قیافه من و ویدا در پایان: 

اما طی اتفاق دیشب به دو تا قانون رسیدم:


قانون 1:
اعتماد به یه مرد = خوشبختی and  ( [شانس [برای اینکه یه شوهر خوب پیدا کنید   or   [!حماقت [برای اینکه نفهمید شوهرتون چه غلطی می کنه)



حالا اگه نه احمقید و نه خوش شانس سعی کنید از قانون دوم استفاده کنید...

قانون2:
مجرد موندن تا ابد. یعنی همون کاری که میس مارپل کرد + اعتماد نکردن = خوشبختی
 


تبصره: آقایون اجازه دارن از خودشون دفاع کنن...


پ.ن.1 خدایا افشا گری هات رو قربون. این بار اول نبود تو زندگیم. آخریش هم نیست.
پ.ن.2 خیلی بی ریخت نوشتم. خودم دوسش ندارم. اما کارعجله ای بود شما ببخشید.



۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

حکمت!

می گن تو هرکاری حکمتیه! خدایا می خوام بدونم تو این که یک دفعه وسط یه کارمهم سروکله یه سوسک گنده با شاخکهای خیس خورده از تو چاه توالت پیدا میشه، چه حکمتیه؟؟؟؟!!

کلاس پر بار

یه استاد داشتیم، آخوند، اونم از نوع سر به زیر - و صد البته کمیاب - که زیاد تو صورت خانوم ها نگاه نمی کرد. بعد از اینکه یکی دو جلسه رفتیم سر کلاسش متوجه شدیم که نه بابا طرف اصلا تو باغ نیست... ما هم که مشتاق علم و دانش دیگه نرفتیم. فقط آخرای کلاس که در باز می شد و همه بچه هایی که مال ساعت دیگه ای بودن و اون ساعت رفته بودن سر کلاس، می ریختن رو سر استاد که حاضری بزنن، ما هم به جمع می پیوستیم و حاضری می زدیم. آخ که چقدر می چسبید. و این گونه یک ترم کلاس درس اخلاق اسلامی استاد احمد زاده ایشیمبالا پیچیده شد. چه کنیم که جوانی و خامی دو عنصریست جدایی نا پذیر...



۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

اینم دعای قبل از آپلود (آبلود) به درخواست دوستان

اللهُم عجِّل آبلوداً بُستنا حتی 13 آبانا. و اِستحفظوا وبلاگِنا مِن شرِّ الفیلترهُم و قِنا عذاب النّار.


مرگ

امروز بهشت زهرا بودیم. هر دفعه که می رم یه کم جو زده میشم که اگه خدایی نکرده، زبونم لال، گوش شیطون کر، بترکه چشم حسود، محمدیاش صلوات... من افتادم و ... (تو رو خدا فحش ندین... خوب مرگ حقه دیگه... شتریه که در خونه همه می خوابه... شتر سواریم که دولا دولا نمیشه...) خلاصه تو همین فکرا بودم که یه دفعه یاد پست قبلیم افتادم. گفتم چقدر بخندین با آخرین پست من. طرف انقدر باد کرد که ترکید...

پ.ن.1 انقدر سرعت کمه که نتونستم رو پستهای خودم کامنت بذارم. البته رو پست های دوستام هم همینطور... قابل توجه مالیخولیایی که فکر می کرد تقصیر مریمه.

پ.ن.2 حالا یعنی با این سرعت کم میشه پست آپ کرد؟ کسی دعای قبل از آپ کردن پست بلد نیست؟

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

سر درد

سرم درد می کنه. یه سر درد بی سابقه که امیدوارم ربطی به تاریخ امروز نداشته باشه. کلاً بی حسم. سخت نفس می کشم. دم صبحی خواب خوبی ندیدم. خواب دیدم مردم دو دسته شدن و به هم سنگ می زنن. من و مامان هم داشتیم فرار می کردیم . من همش نگران پای مامان بودم. دیروز دکتر به مامان گفته که رباط پاش پاره شده و باید عمل کنه. خلاصه که صبح بعد از کلی فرار و گریز یه دفعه از خواب پریدم و دیدم که سرم خیلی درد می کنه. الان هم اومدم میل هام رو چک کنم دیدم نمیشه وارد یاهو شد. یاهو مسنجر هم که کلا تعطیل. اینجا رو هم بسته بودن. خلاصه دست به دامن فیلتر شکن شدیم.

اما یه خبر خوب... بهار رو عمل کردن. خدا رو شکر با موفقیت انجام شده. مرسی از همه  که دعا کردین.


۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

حاجی التماس دعا


شرمنده... اما بازم ازتون می خوام که دعا کنید. چند روزیه خیلی واجب الدعا شدم. برای بهار کوچولومون هم همچنان دعا کنید. چون انگار سرما خورده و هنوز عملش نکردن.
یه کم دچار خود در گیری شدم. یعنی با خودم زد و خورد پیدا کردم. الان یه لحظه گفتم موچم موچم و استوپ دادم تا بیام این و بنویسم. بعدش باز می رم ادامه می دم به زد و خوردم. آدم بالاخره باید سر یه سری مسائل با خودش کنار بیاد. 
کاش منم می تونستم پوست بندازم.
راستی فونت رو هم تغییر دادم. نظر بدین لطفا. می خوام متحول بشم. از فونت اینجا شروع کردم.
قوربون شووما
بای

-جلو بیای محکم زدم تو ملاجتا

  با خودم بودم. شما جدی نگیرید...