۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

تابستون کوتاهه


از کلیه آقایون شلخته خواهش دارم که وقتی هوا گرمه پولاشون رو تو جیب شلوارشون نذارن. بابا به خدا ما هیچ علاقه ای نداریم که پول عرقیه شما رو تو دستمون بگیریم. حالا امسال که گذشت، از سال دیگه ...     
واقعا شرمنده اگه حالتون به هم خورد، اما در جهت فرهنگ سازی بود.   



۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دلتنگم برای هیچ


 حس دلتنگی دارم. برای چیزی که دیگه نیست. دلم برای حیاط خونمون تنگ شده. خونه ای که یه بار رفتم تا از بیرون بهش نگاه کنم، اما دیگه نبود. به جاش یه ساختمون چهار طبقه با نمای سنگ ساخته بودن، که هیچ شباهتی به خونه آجری دوران کودکی من نداشت.        
دلم حیاطشو می خواست.                   
دلم حیاطشو می خواد.                    

بیست سال پیش یه دختر بچه مو فرفری تقریبا تمام روزش رو تو اون حیاط می گذروند. از آب دادن به باغچه گرفته تا سلام کردن به کرم های خاکی و عملیات امداد رسانی به مورچه های غرق شده. از دونه ریختن برای پرنده ها تا نجات شاپرک از دست عنکبوت.اون روزا می دونست چند تا گل میمون تو باغچه دارن و هر روز با قطره چکون تو دهن تک تکشون دو قطره آب می چکوند تا تشنه نمونن. کارا که تموم می شد وقت استراحت بود. از درخت شاتوت می رفت بالا و خدا می دونست که کی قراره باز پاش به زمین برسه. انگار درخت هم دلش نمی خواست حالا حالا ها اونو رها کنه. اون بالا برای خودش یه بهشت کوچیک داشت. تا می تونست شاتوت می خورد، آخر سر هم با یکی از توتها، لبهاش رو مثل لبهای مامان قرمز می کرد و به یکی از شاخه ها تکیه می داد و خورشید رو نگاه می کرد. خورشید از لای برگهای درخت تو ذهن کوچیکش مثل یه تیکه الماس بود...
.
.
.
.
.
انگار حیاط خالی هم دلش برای دختر بچه تنگ شده بود. اما دیگه نه اون دختر بچه، بچه بود، نه اثری از درخت شاتوت و گلای میمون بود.   

سخته، خیلی سخته دلت برای چیزی یا کسی تنگ باشه که دیگه مثل قدیماش نیست...   

:به قول پناهی
"کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم..."