۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

دزد یا خواستگار؟


پریشب خواب دزد دیدم... قبلا هم چند بار این خواب رو دیده بودم. میگن تعبیرش خواستگاره (چه ربطی به شقیقه داره) حالا مسئله اینجاست که من هیچ وقت تو خوابام روی این آقا دزده رو نمی بینم. همش ایشون قربونشون برم پشت درن و هی دارن درو هول می دن که بیان تو. منم این طرف در هی دارم در و هول می دم که نیان تو. البته پریشب خوابم یه کم فرق داشت. این دفعه ایشون قدم رنجه کرده بودن اومده بودن داخل و در حد یه سایه رویت شدن. اما گلاب به روتون پریدن تو دست به آب و اونجا قایم شدن. اما این بار قضیه فرق داشت. من هی در و هول می دادم که این آقا خواستگاره، ببخشید آقادزده رو بگیرم ایشون هی هول می دادن که در بسته بشه من نتونم بگیرمشون. حالا آخرش که چی تو که نمی تونی تا آخر عمرت تو اون خراب شده بمونی که...

یعنی تعبیر خوابم چیه؟!!!


۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

پرهیز غذایی


چند هفته ایه که حساسیتم اود کرده، برای همین باید تو خورد و خوراکم بیشتر دقت کنم. یعنی دیگه نباید خوردنی هایی مثل سس، شکلات، فلفل، تخم مرغ، شیر، آجیل، پفک، گوجه فرنگی، توت فرنگی، نارنگی، بادمجووووون، کدو، بستنی، پاستیل، نوشابه، خیار شور،خامه، حلوا ارده (صبحانه مورد علاقم)، ادویه جات، ترشیجات، غذاهای سرخ کردنی، مواد خوراکی اسانس دار(مثل ژله)، آناناس، کیوی، موز، هلو، سوسیس، کالباس، پیتزا و ماکارونی  رو بخورم. 

منم که با اراده... پریشب که تولدم بود و نمی شد از کیک تولد خودم بگذرم.

بعدشم که قلیون اومد، خوب خیلی وقت بود نکشیده بودم، گناه داشتم.

                                                      

دیروز ناهار مامان یه غذای گیاهی سالم درست کرده بود که در عین سالم بودنش باز برای من ضرر داشت. چون بادمجوووووون هم داشت. چقدر هم که خوشمزه بود. جای همگی خالی. 

در ادامه داشتم یک عصر دل انگیز و پر از آرامش رو سپری می کردم و با خود عهد بر بسته بودم که دیگر جلوی این شکم خود سر را بگیرم که تلفن زنگ خورد و دوست قشنگم شیرین بود و گفت: "آیا برای خوردن شام ما را همراهی می کنی؟" گفتم :"ای دوست قشنگم ما که دیشب بیرون بوده ایم" گفتا که :"من و محمد رضا (دوست پسر دوست قشنگم) حوصلمان سر رفته است، گفتیم برویم بیرون و شامی بخوریم."  سست بنیادی و بی ارادگی من همانا و قبول کردن پیشنهاد شام همان. پس به ناپرهیزی های اخیرم پیتزا و نوشابه و سس  سفید و قرمز و نان سیر و زیتون پرورده را نیز اضافه کنید. گوشت بشود به تنمان.


امروز صبح به هنگام صرف صبحانه ظرف حلوا ارده را دیدم که رو به اتمام است و ای دریغ از من که تا به اینجای کار پرهیز کرده بودم. پس صبحانه ای لذیذ نوش جان کردیم.

و اما به هنگامه ناهار رسید و ما دیگر متوجه شدیم که کرم از خود درخت است. چرا که غذا دم پختک بود، و از آنجا که خوردن دم پختک بدون ترشی هیچ لطفی ندارد آن نیز به همراه ترشی، که ترشی نیز به همراه گلپر بود نوش جان شد.

تو رو خدا بهم نگین که باید رعایت کنم. اگه فردا خدایی نکرده زبونم لال یه ماشین بزنه بهم و ...  شما پیش وجدان خودتون ناراحت نمیشین که نذاشتین من از این دو روز زندگیم لذت ببرم؟


پی نوشت: ببینم کسی میدونه زالزالک برام خوبه یا بد؟



۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

این تصویر یه قاتل محکوم به اعدامه؟

 فردای روز جهانی مبارزه با اعدام اتفاق افتاد: 
بهنود شجاعی، که به اتهام ارتکاب قتل،  بیش از چهار سال پيش، در سن هفده سالگی، به اعدام محکوم شده بود، صبح امروز در زندان اوين به دار آويخته شد.

تو خبر ها خوندم که پدر و مادر مقتول خودشون موقع اعدام صندلی رو از زیر پای این پسر کشیدن! خدایا این یکی دیگه از کارهاییه که برام اصلا قابل هضم نیست. اینکه بتونی جون یه نفر رو با دستای خودت بگیری! اینکه خودشون رو جای تو بذارن و حکم به مرگ کسی بدن! که به نظر من حکم دادن به مرگ گناهش خیلی بیشتر از کشتن کسی اون هم توی یک درگیریه. کاش حتی اگه غمتون انقدر بزرگ بود که بعد از چهار سال نتونستین از قصاص یکی با این قیافه معصوم بگذرین، حد اقل میذاشتین حکم رو جلاد اجرا کنه، چون این پسر مادر نداشت، گناه بزرگی بود  قصاص شدنش به دست یه مادر...




۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

نامه ای به آینده


سلام
نمی دونم الان کجایی؟ خوبی یا بدی؟ سالمی یا مریضی! خوشحالی یا ناراحت...  ادامه تحصیل دادی یا نه؟ ازدواج کردی یا مجردی؟ تو کارت موفقی یا نا موفق؟ از زندگی راضی هستی یا نا راضی؟ نمیدونم هنوزم از هوای بارونی دلت می گیره یا اینکه چترت رو بر میداری و می ری زیر بارون پیاده روی؟ اصلا عاشقی یا نه؟ ببینم؟ هنوزم می تونی با صدای بلند بخندی؟آسمون دلت آبیه یا خاکستری؟ هنوزم عصرای جمعه دلت می گیره؟ 
خیلی چیز ها رو در موردت نمی دونم، اما اینو می دونم که هنوزم سرسختانه معتقدی که خدایی هست...

دوستدار تو 
خودت  



۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

یه اتفاق که هیچ وقت نیفتاد


 چند روز دیگه تولدمه و امسال هیچ خبری از اون شوق و ذوق همیشگی که نزدیکای تولدم داشتم نیست. دیگه خسته شدم از بس فکر کردم که روز تولدم باید با بقیه روزا فرق داشته باشه و نداشت  یا باید یه اتفاق خاص بیفته و نیفتاد. شایدم دلیلش اینه که هر سال منتظر یه اتفاق بودم ولی امسال دیگه نیستم. نمی دونم این که دیگه منتظر نیستم خوبه یا نه!؟ اما اینو می دونم که امسال خوب نیستم...