۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

نکنه به ما نرسه... :-S

چه سر و صداهایی میاد از آسمون، انگار دارن تیر آهن خالی می کنن... فکر کنم بهشت پر شده، می خوان یه طبقه دیگه بسازن...

ارث می بریم آی ارث می بریم :)

موهای مامانم پُره اما زود سفید شده. 
موهای بابام کمه اما هنوزم سفید نشده.
من از جفتشون ارث بردم.
اشتباه نکنید... موهای من کمه و زود سفید شده!

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

روی صحبتم با... خودمه!

دیشب خواب دیدم دارم راه میرم. هیچ وقت از راه رفتن انقدر لذت نبرده بودم.
می بینی مرثا؟ حتی کارایی که دیروز برات ساده ترین ها بودن، می تونن حسرت امروزت باشن.
حالا این پا که بالاخره یه روز خوب میشه، اما حواست باشه. بعضی از ساده های امروز، ممکنه فردا خیلی سخت بشن!

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

...


تو که رفتی... روحت شاد... اگر اشکی هست، از تنها موندن ماست...


تو ترافیک بودیم، یه آن برگشتم دیدم پشت فرمون ماشین کناریه. سلام کردم. لبخند زد و دستش رو گذاشت رو سینش و سرش رو کمی خم کرد و با همون صورت دوست داشتنیش باهام سلام و احوال پرسی کرد. جوری که انگار من آدم معروفه ام. جوری که انگار من شصت سالمه و اون بیست و شش سالش. جوری که انگار من اسطورشم...

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

بن بست

بعضی از آدم ها مثل تابلوهای راهنمایی رانندگی ای میمونن که محل نصبشون اشتباهه. یعنی وقتی داری مسیر درست رو میری، سر رات سبز میشن و گمت می کنن.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

سیاست

می دونین، خیلی خوبه که وقتی از چیزی سر در نمیارین، دربارش نظر ندین و خیلی بهتره که وقتی به کسی اعتماد می کنین قبلش به خودتون اعتماد کنین. اگر برای انتخاب خودتون ارزش قائل باشین هر بادی که بیاد شما رو با خودش نمی بره.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

بهترین مامان دنیا

- مامان من بهترین مامان دنیاست
+ پس مامان من چی؟
- مامان تو هم بهترین مامان دنیاست
+ اینجوری که نمیشه
- چرا نمیشه؟ ببین... الان مثلاً مامان اون آقاهه که داره رد میشه اون طرف خیابون. مامان اونم بهترین مامان دنیاس

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از نیماها تا مجیدها

"چشامو باز کردم. روی یه تخت خوابیده بودم. همه چیز تار و مبهم بود. صدای اطراف تو گوشم می پیچید. کسی می خندید. چند نفر دیگه تو اتاق بودن که هیچ کدومو نمیشناختم. همه دور تخت دخترکوچولویی هم سن و سال خودم حلقه زده بودن و هر از چند گاهی نگاه سرشار از عشقشون رو از صورت دخترک بر می داشتن و نگاه پر ترحمشون رو نثار من می کردن. دخترک رو مادر در آغوش کشیده بود. من تنها بودم. مادرم نبود. سعی کردم کمی گذشته رو به یاد بیارم. چه بلایی سر من اومده بود؟ کمی تو خاطراتم عقب تر رفتم. آخ... یکی از ناخنهام تیر کشید. 
.
.
.
چشامو باز کردم. روی یه تخت خوابیده بودم. همه چیز تار و مبهم بود. صدای اطراف تو گوشم می پیچید. کسی گریه می کرد. چند نفر دیگه تو اتاق بودن که هیچ کدومو نمیشناختم. همه دور تخت من حلقه زده بودن. حتی دخترک...! چه بلایی به سر چشماش اومده بود؟ آدمهای دور و برم هر از چند گاهی نگاه پر ترحمشون رو از صورت دخترک بر می داشتن و نگاه سرشار از نفرتشون رو نثار من می کردن. باز هم تنها بودم. ناخنم تیر می کشید، ناخنم تیر می کشید، ناخنم تیر می کشید... آخ... یکی از چشم هام... . . ."





۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

هی علی الصلاه

نگران شدم، گفتم اگه یه وقت sms اش به دست یکیتون نرسیده باشه چی؟

         برنامه نماز جمعه این هفته تهران:
           شروع 11:50
           سخنران: وزیر آموزش و پرورش
           خطیب: حضرت حجت الاسلام والمسلمین صدیقی

رفتین برای منم دعا کنید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

بنی آدم اعضای یکدیگرند.

خوردم زمین. جلوی مترو قیطریه. طرف ایستگاه ون ها. حتماً دیدین کنار ایستگاه یه سکو داره. داشتم لبه اون راه می رفتم که برم تو صف وایسم. خوشحال از اینکه صف خلوته و نفر اولم. اما پام پیچ خورد، از اون بالا تالاب افتادم وسط زمین. صدای هندونه دادم. از درد نفسم بند اومده بود. آرنجم کشید رو آسفالت، پوستش رفت. زانوم هم درد گرفت. اما همه اینا به درک. می دونین کجاش از همه درد ناک تر بود؟ اونجایی که اومدم برم سوار ون بشم دیدم پر شده. همون ونی که من داشتم می رفتم به عنوان اولین نفر تو صفش وایسم! تنها کسی که کنارم بود، یه دختر هم سن و سالای خودم بود. بازم دمش گرم. اگه اونم نبود که میشستم همون جا به حال خودم و بد بختیم و این قبرستون دره ای که توش زندگی می کنم، زار زار گریه می کردم.

شاعر میگه: بنی آدم اعضای یکدیگرند... احتمالاً منم امروز تخ...شون بودم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه