۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

یعنی اطلاعاتش رو همون سر بازی کسب می کنه ها!

"کمک داور از کره جنوبیه.
هر دو کمک داور از کره جنوبین!
داور چهارم هم از کره جنوبیه!!
کلاً تیم داوری از کره جنوبیه!!!"
                                  
                              جواد خیابانی

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

تخم مرغ

بعضی از آدما مثل تخم مرغ می مونن. یعنی نمی تونن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن. نیمرو بشن یا آبپز! کوکو بشن یا کیک! خاگینه بشن یا عسلی؟ گاهی وقت ها هم شانس بیارن و خورده نشن... اونوقته که رنگشون می کنن و می ذارنشون سر سفره هفت سین!

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه زندگی همین بود...


"یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی این شهر کبود، روزها گذشت و گذشت تا اینکه قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید."

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تو نبود دستات...

عادت ندارم وقتی از حموم میام موهام رو خشک کنم. معمولاً دراز می کشم و می دمشون بالای سرم تا برای خودشون فر بخورن.موها وقتی دارن فر می خورن، حرکت می کنن و سرم رو قلقلک میدن. انگار یکی داره روشون دست می کشه و باهاشون بازی می کنه. منم خوابم می بره...

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

خورشید تو خوابه، ستاره کوره، شب مثل گوره، شهر سپیده، از اینجا دوره

خیلی وقت است که نرفته ام... راکد، بی حرکت و بی صدا... گوشه ای از این قفس بوی ماندگی گرفته ام! و همه اینها کلافه ام می کنند!
به رفتن فکر می کنم. اما قفس با همه بزرگیش تنگ است. هوا نیست. صدا نیست، عشق نیست، آزادی نیست... همه درها بسته اند و هیچ راهی نیست جز فرار! 
به فرار فکر می کنم. کار سختیست. تصمیم بزرگیست و من خوب می دانم که سنگ بزرگ نشانه نزدن است. حداقل برای من که اینگونه بوده است. و با خودم می گویم تنگی قفس را شاید بتوان تحمل کرد اما دلتنگی را نه...
پس دوباره به رفتن فکر می کنم. انتخاب کردنِ راحت ترین مسیر زندگی و رفتن در همین قفس. اما وقتی به خودم می آیم، روی تخت یک مرکز توانبخشی نشسته ام. یک پایم در بند است و نگاهم به ثانیه شمار دستگاه برق مات مانده است. 

من کلافه ام...!

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

گنجشکک قلب من

- بالهات دوباره خوب میشه
پرواز می کنی
اوج میگیری

+ اما ...
پرواز لذتی نداره
وقتی چشمات همش نگران صیاده
وقتی دیگه منظره رو نمی بینی...