خیلی وقت است که نرفته ام... راکد، بی حرکت و بی صدا... گوشه ای از این قفس بوی ماندگی گرفته ام! و همه اینها کلافه ام می کنند!
به رفتن فکر می کنم. اما قفس با همه بزرگیش تنگ است. هوا نیست. صدا نیست، عشق نیست، آزادی نیست... همه درها بسته اند و هیچ راهی نیست جز فرار!
به فرار فکر می کنم. کار سختیست. تصمیم بزرگیست و من خوب می دانم که سنگ بزرگ نشانه نزدن است. حداقل برای من که اینگونه بوده است. و با خودم می گویم تنگی قفس را شاید بتوان تحمل کرد اما دلتنگی را نه...
پس دوباره به رفتن فکر می کنم. انتخاب کردنِ راحت ترین مسیر زندگی و رفتن در همین قفس. اما وقتی به خودم می آیم، روی تخت یک مرکز توانبخشی نشسته ام. یک پایم در بند است و نگاهم به ثانیه شمار دستگاه برق مات مانده است.
من کلافه ام...!