۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

سنجاق های راز گو

خلاصه فصلی از کتاب "زیبایی بیهوده" اثر "گی دوموپاسان"، که در این فصل صحبت های میان دو مرد خوش گذران را آورده است:

- چه موجودات رذل و هرزه ای هستند زنها!
+ مقصودت چیست؟
- مرا بازیچه نیرنگ کثیفی قرار دادند.
+ ترا؟
- بله مرا.
+ یک زن این کار را کرد یا چند زن؟
- دو زن
+ هر دو با هم؟
- بله
+ جریان از چه قرار بود؟
- فکر می کنم ماجرای خودم را با آن دختر کوچولو از طبقه متوسط در ساحل "دیپ" برایت گفته بودم...
+ بله
- دوست عزیزم، قضیه از این قرار است که من معشوقه ای در "پاریس" داشتم که عاشقش هستم، دوست قدیمی من است، از آن دوست های خوب و بودن با او برای من عادت شده است، عادتی که میل ندارم آن را ترک کنم.
+ عادت؟
- بله، البته. با پسر خوشگلی ازدواج کرده، آن پسر را هم دوست دارم، پسر خوش مشربیست، یک دوست واقعیست، خانه آنها پناهگاه من است.
+ خب بعد چه؟ 
- او و شوهرش نمی توانستند "پاریس" را ترک کنند، من هم مرد زن مرده ای بودم در "دیپ. زن کوچولویی را که گفتم از خانواده متوسطی بود، در همانجا و در ساحل "دیپ" ملاقات کردم. 
+ زن همات پیشخدمت اداره را می گویی؟
- بله. این زن به شدت حوصله اش سر رفته بود. شوهرش فقط یکشنبه ها نزدش می آمد. مرد زشت و وحشتناکی بود. اما من با زنش تفاهم زیادی داشتم. مدام می خندیدیم و می رقصیدیم. اما کمی طول کشید تا کارمان به جاهای باریک کشید. وقتی به او گفتم دوستش دارم، مجبورم کرد این جمله را دوباره تکرار کنم تا مطمئن شود و بعد از آن دیگر کوچکترین مانعی بر سر راهم وجود نداشت.
+ عاشقش بودی؟
- بله اما خیلی کم! می دانی زن بسیار خوشگلیست. با او شش هفته در "دیپ" خوش گذراندم. راستی بگو ببینم، تو اگر بخواهی زن مورد علاقه ات را رها کنی و هیچ دلیلی برایش نداشته باشی، چگونه این کار را انجام می دهی؟
+ رهایش می کنم.
- مقصودم این است که چطور این کار را انجام می دهی؟
+ به دیدنش نمی روم.
- اما اگر او به دیدنت آمد چطور؟
+ می سپارم بگویند خانه نیستم.
- اگر دوباره آمد چه؟
+ می گویم مریضم.
- اگر در صدد تحقیق بر آمد و به تو شک کرد چه؟
+ با یک نیرنگ شرش را از سرم کم می کنم.
- اگر تحمل کرد چه؟
+ نامه ای بی امضا برای شوهرش می نویسم که مراقب زنش باشد.
- کار سختی است! من چنین قدرتی ندارم. با هر زنی که آشنا می شوم دیگر نمی توانم رهایش کنم و همه آنها را نگه می دارم.
+ خب ادامه ماجرا چه شد؟
- بله، زن آن پیشخدمت اداره یکپارچه آتش و میل بود. شوهر او تمام روز در اداره بود و زنش به طور غیر مترقبه به سراغ من می آمد. دوبار درست موقعی وارد شد که معشوقه اولم همان لحظه رفته بود.
+ چه شیطانی هستی!
- از آن پس برای هر کدام از آنها روز های جداگانه ای را معین کردم. شنبه و دو شنبه را به معشوقه قدیمی دادم و سه شنبه و پنجشنبه و یکشنبه را به معشوقه کوچک و جدیدم.
+ چرا با این تفاوت؟
- خب برای اینکه دومی جوانتر است.
+ پس فقط هفته ای دو روز استراحت داشتی؟
- بله و همین برایم کافی بود. اما فکر کن با همه اینها باز هم برایم چه اتفاقی افتاد. مدت چهار ماه به هیچ مشکلی بر نخوردم. به راستی خوشبخت بودم. اما یک روز که در انتظار معشوقه قدیمیم بودم و رویاهای خوشی داشتم و از خودم خوشم آمده بود، متوجه شدم که مدتی از وقت ملاقات گذشته و او هنوز نیامده است. نیم ساعت و یک ساعت دیگر هم گذشت و از او خبری نشد. نگران شدم و به خانه اش رفتم. دیدم نشسته است و رمان می خواند.
با آرامش و خونسردی گفت: 
+ ببخشید عزیزم، اتفاقی افتاد که نتوانستم بیایم.
- چه اتفاقی؟
+ یک اتفاقی که نمی شود گفت.
- اما آخر چه اتفاقی؟
+ شاید یک مهمان نا خوانده و کسالت آور!
فهمیدم که نمی خواهد دلیل واقعی نیامدنش را به من بگوید، اما به حدی آرام و خونسرد بود که جای نگرانی نداشت. آنوقت به فکر جبران وقت از دست رفته با معشوقه دیگرم افتادم که قرار بود روز بعد به دیدارم بیاید. به همین جهت روز سه شنبه خیلی هیجان داشتم. ولی وقتی دیدم که او هم نیامد خیلی تعجب کردم. نیم ساعت و یک ساعت دیگر هم گذشت و از او هم خبری نشد. کلاهم را به سر گذاشتم و با عجله و نگران به دیدنش رفتم. دیدم نشسته است و رمان می خواند.
با آرامش و خونسردی گفت: 
+ ببخشید عزیزم، اتفاقی افتاد که نتوانستم بیایم.
- چه اتفاقی؟
+ یک اتفاقی که نمی شود گفت.
- اما آخر چه اتفاقی؟
+ شاید یک مهمان نا خوانده و کسالت آور!
بلافاصله حدس زدم که هر دو همه چیز را فهمیده اند. اما او هم به حدی آرام و خونسرد بود که فکر کردم شاید به طور تصادفی دو اتفاق شبیه به هم افتاده است. اما روز های بعد هم همین ماجرا تکرار شد. و این وضع سه هفته ادامه داشت. هر دو فهمیده بودند! اما چطور؟ قبل از فهمیدن این راز خیلی زجر کشیدم. جریان از این قرار بود. می دانی زن ها همیشه کلکسیون بزرگی از سنجاق همراه خود دارند. و من هر بار، بعد از رفتن هر یک از آنها اطاق را به دقت جستجو می کردم. اما همه حواسم به سنجاق های زلف بود و نمی دانستم که سنجاق های خطرناک تری هم نزد زن ها وجود دارد. همان سنجاق های کوچک و سر سیاه را می گویم که در نظر ما مردها هیچ کدام با هم فرقی ندارند اما خانمها تفاوت این سنجاق ها را به همان راحتی تشخیص می دهند که ما اسب را از سگ.
به هر حال ظاهراً معشوقه کوچک من یکی از این سنجاق های راز گو را روی پرده نزدیک آیینه دیواری نصب کرده بود و معشوقه قدیمی من بلافاصله این سنجاق سر سیاه را بر روی پرده می بیند و آنرا بر می دارد و سنجاق سر سیاه خودش را به جای آن می گذارد. روز بعد معشوقه کوچکم متوجه تعویض آن می شود و دو سنجاق به شکل صلیب در همان محل روی پرده فرو می کند. روز بعد معشوقه قدیمی سه سنجاق به موازات هم به پرده می زند و به معشوقه جدیدم جواب می دهد. و کار من ساخته می شود. 
+ تمام شد؟
- بله
+ دیگر مطلقاً آنها را نمی بینی؟
- فراموش کردم بگویم که حالا فقط با آنها دوست هستم و روابطمان به کلی قطع نشده.
+ آنها چطور؟ یکدیگر را می بینند؟
- بله رفیق عزیز. دو دوست یکرنگ و صمیمی شده اند.
+ خب، خب ، بگو ببینم از این صمیمیت آنها هیچ فکری به خاطرت نرسیده؟
- نه! چه فکری؟
+ ای احمق! این فکر که از آنها بخواهی دو مرتبه نزدت بیایند و این بار با هم سنجاق دوبل روی پرده بزنند!

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

پنجشنبه خالی

پنجشنبه و تاریکی شب
من و تخت و پنجره باز
باد بهاری خنک و بوی سیگار
باد بهاری خنک و بوی عطر مردونه
یکی آماده میشه برای قرار عاشقونه...
من و پنجشنبه و تاریکی شب و تخت و پنجره باز و باد بهاری خنک و بوی سیگار و عطر مردونه و ... ه ه هیچ
من و پنجشنبه و تاریکی چشمهای بسته...