۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

سلام...خداحافظ

زنگ می زنم به مطب دکتر، از منشی می پرسم امروز می تونم بین وقت بیام؟ میگه دکتر 6 به بعد میاد. شما هم همون 6-6.5 بیاین خوبه.
خیابونا پر ترافیکه. از هر طرف میریم به ترافیک می خوریم. نتیجه این میشه که ساعت 7 می رسیم مطب. دور تا دور مریض ها نشستن. هیچ صدایی از کسی در نمیاد و همه دارن به تازه وارد که من باشم نگاه می کنن. منشی میگه دیر رسیدین. معطلی داره. ممکنه تا 10 طول بکشه. درد شب قبلم به اندازه ای نگران کننده بوده که بتونم این 3 ساعت رو منتظر بمونم. صندلی های اتاق انتظار به صورت L چیده شدن و همه پرن به جز یکی که کنج دیوار قرار گرفته. خودم رو از بین پاهای دو تا خانومی که رو صندلی های کناری نشستن رد می کنم و میشینم.
5 دقیقه بعد خانوم سمت راستی سر صحبت رو باهام باز می کنه. از پام می پرسه. منم از پاش می پرسم. میگه دکتر بهم ام آر آی داده. میگم به منم داده. ازش نتیجش رو می پرسم. میگه نمی دونم. به دخترم و دامادم نشون دادم. هیچ کدوم نفهمیدن. ازش برگه گزارش رو میگیرم. مشکلش با من یکیه. براش توضیح می دم و کمی شوخی می کنیم و از اینکه جفتمون یه بلا سرمون اومده می خندیم.
منشی خانوم سمت راستی رو صدا می کنه که بره پیش دکتر و دوباره همه جا ساکت میشه.
5 دقیقه بعد، خانوم سمت چپی سر صحبت رو باز می کنه و متوجه میشیم که جفتمون تحت بیمه بانک ملی هستیم. بازم یه موضوع مشترک برای حرف زدن. صحبتمون گرم می گیره. تا وقتی که منشی اسم خانوم سمت چپی رو هم می خونه. خانوم سمت راستی از اتاق دکتر میاد بیرون و بعد اینکه حق ویزیت رو پرداخت می کنه میاد طرف من و میگه راست می گفتی، دکتر هم بهم حرفای تو رو زد... و باز هم می خندیم... برای هم آرزوی سلامتی می کنیم و خداحافظی می کنیم.
خانوم سمت چپی هم رفته اما خانوم سمت راستی جدید که حرفای ما رو شنیده، بحث رو باهام ادامه میده. تو این بین خانوم سمت چپی هم میاد و خداحافظی گرمی می کنیم.
منشی اسامی رو دونه دونه می خونه و تعدادمون کمتر و کمتر میشه... من و خانوم سمت راستی جدید دیگه حرفی نمونده که نزده باشیم. به غیر از ما 5 نفر دیگه هم تو اتاق هستن. به فاصله یه صندلی از من یه آقا با خانومش و به فاصله یه صندلی از اونها یه زوج دیگه با دختر 5-6 سالشون -که پاش رو جراحی کرده- نشستن.
بالاخره نوبت خانوم سمت راستی جدید هم می رسه و اونم از پیشم میره. این بار اتاق ساکت نیست و تنها کسی که هم صحبت نداره منم. نیم ساعت بعد خانوم سمت راستی جدید هم میاد و خداحافظی می کنه.
ساعت 10 شده. منشی ترجیح میده دختر کوچولو رو زود تر بفرسته پیش دکتر. ساعت 10.5 نوبت من میرسه.
کارم خیلی طول نمی کشه. ده دقیقه بعد میام بیرون. حق ویزیت رو پرداخت می کنم و بر می گردم طرف صندلی ها. اتاق خالیه... هیچ کس نیست که باهاش خداحافظی گرمی بکنم...

۱ نظر:

  1. واااو ... خوش به حالت که توانایی 3 ساعت حرف پشت سرهم رو داری ..! اونم تو اون شرایط .البته منم گاهی اوقات میشم اینطوری .

    ولی وقتی میرم دکتر یا این حور جاها ترجیح میدم حرف نزنم آخه همه از آه و ناله ها و بدبحتی هاشون میگن ، کمتر پیدا میشه مث آدم حرف بزنن .! و نتیجش سردرد شدید علاوه بر دردی که واسش رفتم دکتر میگیرم ...

    ترجیح میدم هدفون رو بچوپونم تو گوشم خیلی بیشتر و راحتتر وقت میگذره ... البته من این طوریم نه همه :)
    ( الیته نتیجه کلی پست این نبود ولی ... ! :) )

    پاسخحذف