۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

زمستان را با من بمان!


اول زمستان است. گرمای دل اگر ندارم، پالتو پوست خوبی هستم.

قرار بود یک پست طولانی باشد. اما باز هم مثل همیشه از سر و تهش زده شد و یک خط بیشتر نماند.

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

Solo Dancer

رقص دو نفره را دوست دارم

کافیست در دستهایت رها شوم 
تا هر طور که می خواهی 
مرا بچرخانی، 
برقصانی، 
بخندانی... 

کافیست عروسک خیمه شب بازیت شوم
تا با لبخند همیشگی بر لبهایم
حتی
کنج اتاق هم بخندم...

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

یه روز باید وسطای ساقه بایستم!


عشق مثل یه ساقه باریک خشک و زرده
من مثل یه مورچه که داره به زحمت از این ساقه بالا میره تا به اوج برسه...
احتمالاً خدا هم یه پسر بچست که این ساقه رو گرفته تو دستش و هر بار که من به تهش می رسم می چرخونتش...



keeping calm

هر وقت اعصابتون خرد بود، دو تا نیمرو تو تابه بشکنید، بعد با سس قرمز براش یه دهن بکشید. ترجیحاً در حال لبخند. 
وقتی حاضر شد با چاقو بزنید وسط چشو چالش و به طرز وحشیانه ای نوش جان بفرمایید.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

آیا می دانید؟ پاک کردن آنتی ویروسAvast!

آیا می دانید که ممکن است شما برای پاک کردن آنتی ویروس Avast مجبور به نصب یک برنامه uninstaller شوید؟
نام این برنامه aswclear می باشد و آنتی ویروس Avast را در وضعیت safe mode ویندوز پاک می کند.

از این به بعد هر چیز جدیدی که یاد بگیرم رو اینجا می نویسم، شما هم بنویسید.

می دانم، میدانی، می دانند که سخت است.


پس چرا می روند، می روی، می روم؟

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

برگرد به دریا ماهی جون... من قرار نیست جام رو با تو عوض کنم....

مست باشی
بارون بیاد
بخوابی رو شنای خیس
موزیک گوش بدی
دریا دیوونه بشه
و یه ماهی برای خود کشی، درست خودش رو پرت کنه همونجایی که تو داری لذت زندگی رو می بری...


۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

RE: نامه ای به خودم

داشتم تو آرشیو رو می گشتم. یه نامه پیدا کردم به خودم. نوشته بودمش که یه روز بهش جواب بدم:

سلام
نامه ات را خواندم. سوالهای زیادی پرسیده بودی. برایم جالب بود که طی دو سال اخیر روحیاتم انقدر دست خوش تغییر شده است و این در حالیست که زندگی شاید نقابی حتی سیاه تر از چهره ترسناک آن روزهایش را به بر دارد. عزیز "من" این روزها به طرز عجیبی حالم خوب است و دلیلی برای این همه خوب بودن ندارم. کمتر غمگین می شوم و دیگر باران برایم دلگیر نیست. حتماً می گویی عاشق شده ام! نه... عشق را خوب می شناسم. هر از چند گاهی سرکی می کشد و البته جای شکرش باقیست که معرفتش از عموی کوچکم که سالی یک بار آن هم برای عید دیدنی به سراغمان می آید بیشتر است. 

می دانی؟ زندگی سخت تر می شود و من راضی تر. شاید این هم از سر لجبازی های همیشگیم است و اینبار نوبت زندگیست تا طعم این لجبازی را بچشد. حالا دیگر می خندم. بلند تر از همیشه. می خندانم. بیشتر از هر وقت دیگر. می رقصم. هر چه زیبا تر. می خوانم. کمی دلنشین تر. 

شاید باورت نشود، همین چند وقت پیش عصر جمعه را درس ادب دادم. شاید باورت نشود، همین چند روز پیش تنهایی را رو سیاه کردم. شاید باور نکنی که دیگر نفسم نمی گیرد، بغض گلویم را فشار نمی دهد، دیگر اشک هایم نمی آیند، دیگر کلاغ های سیاه پرنده های خوشبختی منند. دیگر هوای بارانی تنهایی را به رخم نمی کشد، دیگر چتری به سر نمی گیرم، خیس می شوم. خیس می شوم از این همه تنهایی و دلگیری، از این همه درد و درگیری، از این همه روزهای سیاه و سختگیری... خیس می شوم و همزمان به آفتاب فکر می کنم.  

من هنوزم سرسختانه معتقدم که خدایی هست. اما شاید جایی دیگر و برای مردمانی دیگر. شاید برای آنهایی که هستند. خودشان در کنار خدایشان. حالا دیگر من هستم، خدا هم اگر باشد خوشحال می شوم.


همیشه به یادت هستم 
  "من"        
19 شهریور 90  

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

مادر ها سیگار هستند.

بعضی از آدم ها مثل سیگار هستند، برای شما و غمهایتان می سوزند. برای شما و درد هایتان دود می شوند. 
سیگار ها را زیر پا له نکنید.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

دربست؟

یکی از معضلات من وقتیه که می خوام تاکسی بگیرم برم خونه دوستم:
دولت... سر دولت... سر کاوه... تقاطع دولت با کاوه... انتهای کاوه... مستقیم تا سر کاوه... مستقیم تا ته کاوه! دولت مستقیم؟! سردولت انتهای کاوه؟؟؟ :-|

بادبادک ها دوست داشتنی و بی رحمند!

بعضی از آدم ها مثل باد بادک هستند. اختیارشان در دستان شماست. اما کافیست تا کمی نخ را بیشتر بکشید و پا را فراتر بگذارید. می بُرند و می روند. 
بادبادک ها به سادگی بر لبهایتان لبخند و در چشمهانتان اشک می آورند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

نیا، نمان، نخند، کنارم نمان

باید کسی باشد. باید کسی تنهاییت را پر کند. هر چند سخت مشغول کار، بر پشت میزی در اتاقی دیگر.

آنوقت می توانی برایش چای ببری و شانه هایش را ماساژ دهی. دستهایت را دور گردنش حلقه کنی و صورتش را ببوسی و الی آخر...

و یا آنقدر در اتاق بغلی منتظر بمانی تا وقتی می آید برایش ناز کنی و قهر کنی و خودت را لوس کنی که تو اصلاً حواست به من نیست و الی آخر...

و یا وقتی خیلی منتظر ماندی و نیامد، به اتاقش بروی و از زیر دستهایش که بر لبه میز تکیه داده است خودت را در بغلش جا کنی و همانجا چمباتمه بشینی و نگاهش کنی. او با تعجب نگاهت کند و تو مظلومانه نگاهش کنی. او بخندد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را ببوسد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را محکم در آغوش بگیرد و تو باز هم مظلومانه نگاهش کنی و الی آخر...

یا نه. هیچ کدام این اتفاق ها هم که نیفتد، حداقل خیالت راحت باشد که شب وقت خواب کسی تو را در آغوش می گیرد و الی آخر...

اما آن کسی که باید باشد نیست و مشکل اینجاست که این کسی که باید حس تنهایی داشته باشد، خیلی وقت است که دیگر حس تنهایی ندارد و الی آخر...

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

لطفاً حمام بروید

یادمه یه زمانی یه حسنی بود، طفلی فقط یه کم شلخته بود. آقا از مرغ زرد کاکولی تا کره الاغ کدخدا شخصیت این بابا رو زیر سوال بردن! بعدها شعرها در همین رابطه سروده شد و بر سر زبون بچه ها افتاد و این ماجرا در قالب شعر مرزهای ده شلمرود رو در هم نوردید تا جایی که ده شلمرود به عنوان یکی از جاذبه های توریستی شناخته شد.

حالا حرف من اینه. خانم محترم و آقای عزیزی که هر روز در سطح شهر -و نه ده- بو افشانی می کنید، شمایی که وقتی بچه بودین شعر حسنی رو از حفظ و یه نفس می خوندین و مامان به قربونتون می رفت. واقعاً این بود آرمان های نویسنده این کتاب؟

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

یاد تو آتیش به جونم می زنه...

بارون میومد، تیک و تیک می خورد رو کانال کولر. چشامو بستم و دونه های بارون رو شمردم. یک، دو، سه، چهار ... 
شدید تر شد، انگار با من شوخیش گرفته باشه. دیگه نتونستم بشمرمش. پنجره رو باز کردم و تا کمر رفتم بیرون. هوای خوبی بود.  قطره ها روی صورتم سر می خوردن. باد می زد تو موهام و شاخه های مو گردنم رو غلغلک میداد... یه نفس عمیـــــــــــــق...


... صورتم خیس شده بود. موهام به هم چسبیده بودن. چشامو باز کردم، همه جا تاریک بود. سردم شده بود. برگشتم تو اتاق. پنجره رو بستم. خزیدم گوشه تختم، رفتم زیر پتو. بارون یواش یواش بند اومد. صدای آخرین قطره هایی که رو کانال کولر می خوردن هم قطع شد. گرم شده بودم. 


اما... اما هنوز قطره ها روی صورتم سر می خوردن.

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

آینه


بعضی آدم ها مثل آینه می مونن... رو به روشون ایستادی و تنهاییشون رو می بینی، اما نمی تونی کنارشون قرار بگیری. و مسلماً اونا هم نمی تونن برای تنهایی شما کاری کنن!

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

Publish vs Share

آیا می دانستید که به جای رایت کلیک، کپی، مجدداً رایت کلیک و پیست در ادیتور وبلاگ خودتان و در نهایت زدن دکمه پابلیش، می توانید تنها با زدن یک دکمه (دکمه شِیر) آن مطلب را -با حفظ حق کپی رایت- برای دوستانِ خود به نمایش بگذارید؟

((انجمن کمک به تنبلان راحت طلب))    


۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

آن من که بود؟ این من کیست؟

امروز روز عجیبی بود. انگار من، من نبودم. انگار کس دیگری در من متولد شده باشد. کمی پر انرژی تر، کمی جنگنده تر و کمی بیرحم تر. بله کمی بیرحم تر. امروز این من جدید بیرحم بود. حتی با منِ روزهای قبلِ من. 
امروز صبح بعد از نگاه کردن در آینه دیگر آن دختر روزهای قبل را ندیدم. دختری که چند روزی بود در یک اتاق پر خاطره غلت میزد و اشک می ریخت. به هر طرف که نگاه می کرد صورتش خیس می شد. دختری که کمی غمگین تر، کمی احساساتی تر و کمی مهربان تر از دختر امروز بود.
امروز عصر، اولین عصر جمعه ای بود که دیگر لعنتی نبود. دختر جدیدی که در من متولد شده بود، امروز عصر را هیچ جایی نرفت، در خانه ماند، پرده ها را کشید، چراغ ها را خاموش کرد و و درست رو به روی این عصر جمعه ایستاد و در حالی که در چشمهایش ذول زده بود، به آن پوز خند زد.
دختری که امروز در من متولد شده بود، حتی لعنتی تر از عصر جمعه بود.


۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

آدامس

بعضی آدم ها مثل آدامس میمونن، بعد از یه مدت مزشون از بین میره، آخر سر هم تف میشن بیرون...
باید حواسمون باشه که آدامس ها رو قورت ندیم، چون طول می کشه تا هضم بشن.

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

ما همه یه زمانی دکتر بودیم واسه خودمون

- مامااااااااااااااااان مامااااااان بستنی چوبی داریم؟
+ آره خوشگلم، چی شد یه دفه هوس بستنی کردی؟!
- داریم خاله بازی می کنیم، می خوام از مهمونم پذیرایی کنم.
+ :-)

- مامااااااااااااااان ماااااااااااامان قیف داریم؟
+ قیف برای چی عزیزم؟!
- مثلاً مهمونم حالش بد شده، می خوام به ضربان قلبش گوش بدم.
+ :-)

- مااااااااامان مامااااااااااااان مداد نوکی داریم؟
+ آره مامان تو کشوئه، می خوای چی کار؟!!!
- می خوام برای مهمونم یه چیزی بنویسم... پنبه چی؟ پنبه هم داریم؟
_ :-|



۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

دوستت دارم هایم

قصه جدیدی نیست، چند سالی می شود که "دوستت دارم" ها را نمی شنوم. 
حالا دیگر می دانم، آنانکه نیت نماز دارند کجا و نماز گزاران کجا. 
آنانکه دلسوزی می کند کجا و یاری دهندگان کجا. 
آنانکه نصیحت می کنند کجا و حامیان کجا.
آنانکه دلتنگی می کنند کجا و همراهان کجا.

حالا دیگر خــــــــوب می دانم... آنانکه که به حرف دوستت دارند کجا و فرهادان کجا...

حالا که می دانم، "دوستت دارم" هایم را هنگام نماز بخواه نه وقتی تنها نیت نماز داری.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

یعنی اطلاعاتش رو همون سر بازی کسب می کنه ها!

"کمک داور از کره جنوبیه.
هر دو کمک داور از کره جنوبین!
داور چهارم هم از کره جنوبیه!!
کلاً تیم داوری از کره جنوبیه!!!"
                                  
                              جواد خیابانی

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

تخم مرغ

بعضی از آدما مثل تخم مرغ می مونن. یعنی نمی تونن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن. نیمرو بشن یا آبپز! کوکو بشن یا کیک! خاگینه بشن یا عسلی؟ گاهی وقت ها هم شانس بیارن و خورده نشن... اونوقته که رنگشون می کنن و می ذارنشون سر سفره هفت سین!

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه زندگی همین بود...


"یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی این شهر کبود، روزها گذشت و گذشت تا اینکه قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید."

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تو نبود دستات...

عادت ندارم وقتی از حموم میام موهام رو خشک کنم. معمولاً دراز می کشم و می دمشون بالای سرم تا برای خودشون فر بخورن.موها وقتی دارن فر می خورن، حرکت می کنن و سرم رو قلقلک میدن. انگار یکی داره روشون دست می کشه و باهاشون بازی می کنه. منم خوابم می بره...

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

خورشید تو خوابه، ستاره کوره، شب مثل گوره، شهر سپیده، از اینجا دوره

خیلی وقت است که نرفته ام... راکد، بی حرکت و بی صدا... گوشه ای از این قفس بوی ماندگی گرفته ام! و همه اینها کلافه ام می کنند!
به رفتن فکر می کنم. اما قفس با همه بزرگیش تنگ است. هوا نیست. صدا نیست، عشق نیست، آزادی نیست... همه درها بسته اند و هیچ راهی نیست جز فرار! 
به فرار فکر می کنم. کار سختیست. تصمیم بزرگیست و من خوب می دانم که سنگ بزرگ نشانه نزدن است. حداقل برای من که اینگونه بوده است. و با خودم می گویم تنگی قفس را شاید بتوان تحمل کرد اما دلتنگی را نه...
پس دوباره به رفتن فکر می کنم. انتخاب کردنِ راحت ترین مسیر زندگی و رفتن در همین قفس. اما وقتی به خودم می آیم، روی تخت یک مرکز توانبخشی نشسته ام. یک پایم در بند است و نگاهم به ثانیه شمار دستگاه برق مات مانده است. 

من کلافه ام...!

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

گنجشکک قلب من

- بالهات دوباره خوب میشه
پرواز می کنی
اوج میگیری

+ اما ...
پرواز لذتی نداره
وقتی چشمات همش نگران صیاده
وقتی دیگه منظره رو نمی بینی...

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

ذوالفقار

این خانومایی که ابروهاشون رو بالا تر از ابروی خودشون تتو می کنن، بعد ابروهای های خودشون هم در میاد و نمی تراشنش... یعنی الان قشنگ شدن؟

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

سر كلاس نقاشي پيرهن گلدار نكشي خاطره يار نكشي ...

یه سری ایرانی رو تصور کنید که تو یه اتوبوس دارن خیابونای استانبول رو می گردن و با دیدن بوسه یه دختر و پسر کنار خیابون دست و هورا می کشن ...
حالا قیافه همون دختر و پسرو با دیدن یه سری ایرانی که دارن از تو اتوبوس براشون دست و هورا می کشن و دماغاشونو چسبوندن به شیشه تصور کنید...


۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

چرا چک و لگد؟

بیایید یکدیگر را با بوسه از خواب بیدار کنیم.
                                                              (ستاد مبارزه با طلاق)

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

حق ویزیتشون هم تقریباً یکیه!

با جواب رادیوگرافیم فال می گیرم. به هر دکتری که نشونش می دم، آینده متفاوتی رو برام پیش بینی می کنه.

پ.ن. فالگیر خوب سراغ ندارین؟

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

اسب پیشکشی بی دندون

همراه اول به مناسبت تولد مامانم که خط من به نامشه، بهم یه ماه جی پی آر اس مجانی داده. بگذریم که تو این یه ماه خودم رو کشتم و هیچ کاری نتونستم باهاش بکنم. اصلاً همیشه قطع بود. حالا این روز آخری. نیم ساعت به نیم ساعت اس ام اس می دن که مثلاً چند ساعت و چند دقیقه دیگه مونده که اعتبارتون تموم بشه. مرسی واقعاً...

نه تو نباید گریه کنی.

مثل یه خواب عمیق بود... یه خواب عمیـــق وقتی خیلی خسته ای... اما یکی صدام می کرد. صداش رو دوست داشتم. یه زمانی برام لالایی می گفت. ولی انگار این بار دلش نمی خواست بخوابم. چند بار محکم و قوی صدام کرد. اما وقتی دید جواب نمی دم، یه دفعه بغضش ترکید. صداش لرزید. نَه نَه... گریه نَه... گریشو دوست نداشتم. وقتی گریه می کنه، می خوام بمیرم. دیگه نمی تونم بخوابم. سریع چشامو باز کردم. چشاش و دیدم که پر اشکه. من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم. ببخشید مامان.


توضیح: یه وقت با توجه به پست قبلی فکر نکنید خود کشی کردما :))))

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

قوطی کنسرو

بعضی از آدمها، نه نه... همه آدمها، مثل قوطی کنسرو میمونن... وقتی میبینین باد کردن، یعنی خراب شدن و باید بندازینشون دور...

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

عشق کودکی گر بجنبد، بامزه می جنبد :)

اولین بار که عاشق شدم خیلی کوچیک بودم. سه-چهار سالم بود. عشقم هم بیست سال از خودم بزرگتر بود. عاشق چال لپش شده بودم. اون موقع ها حاضر بودم جای خواهرش باشم که هر روز ببینمش!

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

انسانیت یا خریت؟!

بعضی از افراد بر این اعتقادند که انسان های ساده انسان های بهتری هستند. اما من می گویم که اینگونه نیست و این تنها خرهای ساده هستند که بهتر از خرهای راه راه می باشند. چرا که خرهای ساده بار می کشند و سواری می دهند. اما یک خر راه راه ممکن است جفتک بیندازد و یا حتی گاز بگیرد. ممکن است بگویید، خب انسان های ساده هم بار می کشند و سواری می دهند، پس آنها هم خوب هستند اما در جواب باید بگویم که این خاصیت یک خر خوب است که بار بکشد و مسلماً یک انسان خوب نباید به سان یک خر خوب رفتار کند. 
حال سوال اینجاست که یک انسان خوب چگونه رفتار می کند؟! 
انسان خوب انسانی است که دیگران را خری راه راه تصور کند، و حتی اگر آنها انسان های ساده ای هستند، هرگز به خودش اجازه ندهد که از آنها سواری بگیرد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

یکی از دوستان

- پام توی گچ لاغر شده
+ اِ مگه گچ پا رو لاغر می کنه.
-آره بابا
+یادم باشه یه ماه قبل از عروسیم جفت پاهام رو گچ بگیرم!
- |-:

زندگی شاید همین باشد

فلسفه آفرینش انسان ریشه در یه کل کل ساده مابین خدا و شیطان دارد:

- خدا: اگه تونستی گولش بزن، این یکی اصلاً سیب دوست نداره! ها ها ها...
+ شیطان: بیا اینم با خیار گول خورد.
- این جدیده دیگه نمی خوره...
+ گول خورد گول خورد، بعدی...
- شِت، بیا اینو امتحان کن، محاله...
+ تو هنوز به توانایی های من شک داری؟
+ تو تقلب کردی، قبول نیست...
- خب یکی دیگه بساز قول می دم دیگه تقلب نکنم...
+ اگه تونستی...
- گول می خوره
+ نمی خوره
- خورد، بعدی...
+ نمیخ...
- میخ ...
+ خ خ خخ خخخ...
.
.

و این ماجرا همچنان ادامه دارد...

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

سلام...خداحافظ

زنگ می زنم به مطب دکتر، از منشی می پرسم امروز می تونم بین وقت بیام؟ میگه دکتر 6 به بعد میاد. شما هم همون 6-6.5 بیاین خوبه.
خیابونا پر ترافیکه. از هر طرف میریم به ترافیک می خوریم. نتیجه این میشه که ساعت 7 می رسیم مطب. دور تا دور مریض ها نشستن. هیچ صدایی از کسی در نمیاد و همه دارن به تازه وارد که من باشم نگاه می کنن. منشی میگه دیر رسیدین. معطلی داره. ممکنه تا 10 طول بکشه. درد شب قبلم به اندازه ای نگران کننده بوده که بتونم این 3 ساعت رو منتظر بمونم. صندلی های اتاق انتظار به صورت L چیده شدن و همه پرن به جز یکی که کنج دیوار قرار گرفته. خودم رو از بین پاهای دو تا خانومی که رو صندلی های کناری نشستن رد می کنم و میشینم.
5 دقیقه بعد خانوم سمت راستی سر صحبت رو باهام باز می کنه. از پام می پرسه. منم از پاش می پرسم. میگه دکتر بهم ام آر آی داده. میگم به منم داده. ازش نتیجش رو می پرسم. میگه نمی دونم. به دخترم و دامادم نشون دادم. هیچ کدوم نفهمیدن. ازش برگه گزارش رو میگیرم. مشکلش با من یکیه. براش توضیح می دم و کمی شوخی می کنیم و از اینکه جفتمون یه بلا سرمون اومده می خندیم.
منشی خانوم سمت راستی رو صدا می کنه که بره پیش دکتر و دوباره همه جا ساکت میشه.
5 دقیقه بعد، خانوم سمت چپی سر صحبت رو باز می کنه و متوجه میشیم که جفتمون تحت بیمه بانک ملی هستیم. بازم یه موضوع مشترک برای حرف زدن. صحبتمون گرم می گیره. تا وقتی که منشی اسم خانوم سمت چپی رو هم می خونه. خانوم سمت راستی از اتاق دکتر میاد بیرون و بعد اینکه حق ویزیت رو پرداخت می کنه میاد طرف من و میگه راست می گفتی، دکتر هم بهم حرفای تو رو زد... و باز هم می خندیم... برای هم آرزوی سلامتی می کنیم و خداحافظی می کنیم.
خانوم سمت چپی هم رفته اما خانوم سمت راستی جدید که حرفای ما رو شنیده، بحث رو باهام ادامه میده. تو این بین خانوم سمت چپی هم میاد و خداحافظی گرمی می کنیم.
منشی اسامی رو دونه دونه می خونه و تعدادمون کمتر و کمتر میشه... من و خانوم سمت راستی جدید دیگه حرفی نمونده که نزده باشیم. به غیر از ما 5 نفر دیگه هم تو اتاق هستن. به فاصله یه صندلی از من یه آقا با خانومش و به فاصله یه صندلی از اونها یه زوج دیگه با دختر 5-6 سالشون -که پاش رو جراحی کرده- نشستن.
بالاخره نوبت خانوم سمت راستی جدید هم می رسه و اونم از پیشم میره. این بار اتاق ساکت نیست و تنها کسی که هم صحبت نداره منم. نیم ساعت بعد خانوم سمت راستی جدید هم میاد و خداحافظی می کنه.
ساعت 10 شده. منشی ترجیح میده دختر کوچولو رو زود تر بفرسته پیش دکتر. ساعت 10.5 نوبت من میرسه.
کارم خیلی طول نمی کشه. ده دقیقه بعد میام بیرون. حق ویزیت رو پرداخت می کنم و بر می گردم طرف صندلی ها. اتاق خالیه... هیچ کس نیست که باهاش خداحافظی گرمی بکنم...

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

شما حق انتخاب دارید!

دختر بچه ای که هیچ وقت دلش نمی خواست بزرگ بشه، اما شد...
دختر بچه ای که همیشه دلش می خواست بزرگ بشه اما پشیمون شد...
دختر بچه ای که هیچی دلش نخواست و خوشبخت بود...

پ.ن. دنیا جاییه که بهت حق انتخاب میدن، اما تو سعی کن انتخاب نکنی...

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

گچ پا

بعضی از آدم ها مثل گچ پای شکسته میمونن. قصدشون کمک کردنه اما سفت چسبیدن بهت و جلوی راه رفتنت رو می گیرن! این آدم ها به واسطه اینکه همیشه با شمان خاطرات زیادی رو ثبت می کنن. و در نهایت شاید یه روز فقط به خاطر همین خاطرات اونها رو کمی دورتر از خودتون نگه دارید و دور نندازید. البته شاید...!

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

دوستی یعنی دوست داشتن

خدای عزیزم، دیشب قانون یکی از بنده هات رو برای چندمین بار زیر پا گذاشتم و اگر تو هم برای زیر پا گذاشتن یکی از قوانینت و بدون توجه به اینکه من یکی از بنده های خوبتم  بخوای منو بفرستی جهنم... ترجیح میدم کافر باشم.

پ.ن. بعضی دوستیا پر از قانونن، که اگر هر کدوم رو زیر پا بذاری توبیخ میشی. اما دوستی فقط یه قانون داره: موقع خداحافظی باید گرمی دستات حس بشه. توی دوستی آزادی، اگه ناراحتی می تونی فحش بدی، می تونی بگی ریدم تو اون اخلاق گهت. اما باید دستات گرم باشه و اگه دستات سرد بود یعنی داری تحمل می کنی - و سرخورده شدی- پس بهتره دیگه ادامه ندی...




۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

نکنه به ما نرسه... :-S

چه سر و صداهایی میاد از آسمون، انگار دارن تیر آهن خالی می کنن... فکر کنم بهشت پر شده، می خوان یه طبقه دیگه بسازن...

ارث می بریم آی ارث می بریم :)

موهای مامانم پُره اما زود سفید شده. 
موهای بابام کمه اما هنوزم سفید نشده.
من از جفتشون ارث بردم.
اشتباه نکنید... موهای من کمه و زود سفید شده!

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

روی صحبتم با... خودمه!

دیشب خواب دیدم دارم راه میرم. هیچ وقت از راه رفتن انقدر لذت نبرده بودم.
می بینی مرثا؟ حتی کارایی که دیروز برات ساده ترین ها بودن، می تونن حسرت امروزت باشن.
حالا این پا که بالاخره یه روز خوب میشه، اما حواست باشه. بعضی از ساده های امروز، ممکنه فردا خیلی سخت بشن!

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

...


تو که رفتی... روحت شاد... اگر اشکی هست، از تنها موندن ماست...


تو ترافیک بودیم، یه آن برگشتم دیدم پشت فرمون ماشین کناریه. سلام کردم. لبخند زد و دستش رو گذاشت رو سینش و سرش رو کمی خم کرد و با همون صورت دوست داشتنیش باهام سلام و احوال پرسی کرد. جوری که انگار من آدم معروفه ام. جوری که انگار من شصت سالمه و اون بیست و شش سالش. جوری که انگار من اسطورشم...

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

بن بست

بعضی از آدم ها مثل تابلوهای راهنمایی رانندگی ای میمونن که محل نصبشون اشتباهه. یعنی وقتی داری مسیر درست رو میری، سر رات سبز میشن و گمت می کنن.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

سیاست

می دونین، خیلی خوبه که وقتی از چیزی سر در نمیارین، دربارش نظر ندین و خیلی بهتره که وقتی به کسی اعتماد می کنین قبلش به خودتون اعتماد کنین. اگر برای انتخاب خودتون ارزش قائل باشین هر بادی که بیاد شما رو با خودش نمی بره.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

بهترین مامان دنیا

- مامان من بهترین مامان دنیاست
+ پس مامان من چی؟
- مامان تو هم بهترین مامان دنیاست
+ اینجوری که نمیشه
- چرا نمیشه؟ ببین... الان مثلاً مامان اون آقاهه که داره رد میشه اون طرف خیابون. مامان اونم بهترین مامان دنیاس

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از نیماها تا مجیدها

"چشامو باز کردم. روی یه تخت خوابیده بودم. همه چیز تار و مبهم بود. صدای اطراف تو گوشم می پیچید. کسی می خندید. چند نفر دیگه تو اتاق بودن که هیچ کدومو نمیشناختم. همه دور تخت دخترکوچولویی هم سن و سال خودم حلقه زده بودن و هر از چند گاهی نگاه سرشار از عشقشون رو از صورت دخترک بر می داشتن و نگاه پر ترحمشون رو نثار من می کردن. دخترک رو مادر در آغوش کشیده بود. من تنها بودم. مادرم نبود. سعی کردم کمی گذشته رو به یاد بیارم. چه بلایی سر من اومده بود؟ کمی تو خاطراتم عقب تر رفتم. آخ... یکی از ناخنهام تیر کشید. 
.
.
.
چشامو باز کردم. روی یه تخت خوابیده بودم. همه چیز تار و مبهم بود. صدای اطراف تو گوشم می پیچید. کسی گریه می کرد. چند نفر دیگه تو اتاق بودن که هیچ کدومو نمیشناختم. همه دور تخت من حلقه زده بودن. حتی دخترک...! چه بلایی به سر چشماش اومده بود؟ آدمهای دور و برم هر از چند گاهی نگاه پر ترحمشون رو از صورت دخترک بر می داشتن و نگاه سرشار از نفرتشون رو نثار من می کردن. باز هم تنها بودم. ناخنم تیر می کشید، ناخنم تیر می کشید، ناخنم تیر می کشید... آخ... یکی از چشم هام... . . ."





۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

هی علی الصلاه

نگران شدم، گفتم اگه یه وقت sms اش به دست یکیتون نرسیده باشه چی؟

         برنامه نماز جمعه این هفته تهران:
           شروع 11:50
           سخنران: وزیر آموزش و پرورش
           خطیب: حضرت حجت الاسلام والمسلمین صدیقی

رفتین برای منم دعا کنید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

بنی آدم اعضای یکدیگرند.

خوردم زمین. جلوی مترو قیطریه. طرف ایستگاه ون ها. حتماً دیدین کنار ایستگاه یه سکو داره. داشتم لبه اون راه می رفتم که برم تو صف وایسم. خوشحال از اینکه صف خلوته و نفر اولم. اما پام پیچ خورد، از اون بالا تالاب افتادم وسط زمین. صدای هندونه دادم. از درد نفسم بند اومده بود. آرنجم کشید رو آسفالت، پوستش رفت. زانوم هم درد گرفت. اما همه اینا به درک. می دونین کجاش از همه درد ناک تر بود؟ اونجایی که اومدم برم سوار ون بشم دیدم پر شده. همون ونی که من داشتم می رفتم به عنوان اولین نفر تو صفش وایسم! تنها کسی که کنارم بود، یه دختر هم سن و سالای خودم بود. بازم دمش گرم. اگه اونم نبود که میشستم همون جا به حال خودم و بد بختیم و این قبرستون دره ای که توش زندگی می کنم، زار زار گریه می کردم.

شاعر میگه: بنی آدم اعضای یکدیگرند... احتمالاً منم امروز تخ...شون بودم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

عطر خاطره

می خواست خود کشی کنه، پاشد نشست لب تخت، کشو رو باز کرد، شیشه عطر روزایی که با اون بود رو برداشت و شلیک کرد... 

بدن بی جونش افتاد رو تخت... 

مرگ مغزی شده بود...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

همه دارن دیوونه میشن

یه آقای خوش تیپ کنار خیابون وایساده بود، اتوبوس که از کنارش رد می شد، با سوراخ دماغ گشاد به خانومای توش زبون درازی می کرد.

در راستای خوش عطر و بو کردن زندگی

"دوست عزیز اگه زیر پتو سردته همسرت رو بغل کن، و اگه لوبیاهای شامی که خوردی بهت فشار میاره، خیر سرت پاشو برو برای خودت یه پتو دیگه بیار ."

ستاد مبارزه با طلاق

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

کلاً اهدافم از اول ایراد داشت

یکی از تلاش های کودکیم این بود که مثل اون بچهه که قبل برنامه کودک میومد راه می رفت و آخرش می پرید هوا، منم یه جوری بپرم هوا که اون بالا گیر کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

ناک اوت

"پاشو بجنگ... زوده برای تسلیم شدن. پاشو بجنگ... تو می تونی شکستش بدی... پاشو... پاشو ضربه کاری رو بزن" 
وسط میدون مبارزه ... تو گوشم پر صدا و هیاهو... اما نگاهم به در خشک شده... همون دری که باید تو ازش بیای تو تا قدرت بگیرم. خدا جون من هنوز منتظرم تا بیای. پس تا دیر نشده عجله کن. من اینجا خیلی وقت ندارم...


feMANist

بیاید در کنار هم زندگی کردن رو یاد بگیریم. بیاید از فردا ما از حقوق شما دفاع کنیم، شما هم از حقوق ما.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

خدا جون یه بستنی کیم هم به خانوما وعده می دادی بد نبودا!

یکی بگه ما خانموما چرا باید کار خوب کنیم؟ که بریم اون دنیا ببینیم شوهرمون با حوری های بهشتی ریخته رو هم؟!

ما که بچه بودیم بابابزرگمون ابهتی داشت واسه خودش

پسر دایی فسقلیم از دور انگشتاش رو به بابا بزرگم نشون میده.
بابابزرگ از همون دور قلقلکش میاد میگه: دِ نکن بچه...
پسر داییم می زنه زیر خنده میگه: بابابزرگ قلقلکش بلوتوثیه

فارغ العشق

دیشب خواب مدرسه دیدم. تو خواب قلبم آروم بود. تو روزای بی عشقی بودم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

اون روزای آفتابی

wine-colored days
warmed by the sun
they all are gone

درد دل های یک راننده تاکسی-2

بعد از اینکه یه مدت پای تلفن با دوستش درباره مراسم خواستگاریش حرف زد، گوشی رو قطع کرد و در ادامه حرفای تلفنیش گفت: "ولی خانم آدم باید همسرش رو خودش انتخاب کنه...، این دختره که رفتم خواستگاریش دختر خوبی بود، خانوادش هم خوب بودن، اما نمی دونم چرا دلم نیست باهاش. خانواده منم که یه مدته بد جور گیر دادن مارو ببرن پای سفره عقد. اما شما حتماً می فهمین من چی می گم. اینکه با کسی ازدواج کنی که بهش احساس داشته باشی خیلی فرق می کنه. من خیلی آدم احساسی هستم. همین احساسم هم کار رو خراب کرد. 15-10 سال پیش، با یه دختری دوست شدم که وضشون خیلی خوب بود. دختر یکی از این کارخونه دارای مواد غذایی بود. 2 سالی با هم دوست بودیم اما به ازدواج که رسید گفت خانوادم مخالفت کردن می گن تو وضت خوب نیست ما دخترمون رو به تو نمیدیم. خلاصه این رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد. باورتون نمیشه، شاید باور نکنین... من بعد 8-7 سال که رابطمون تموم شده بود بهش زنگ زدم. یعنی هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم. دیدم زار میزنه. بهم گفت تو منو نفرین کردی؟ گفتم نه اما تو دل منو شکستی. گفت من دارم بد جوری عذاب می کشم. حلالم کن. خانم باورتون نمیشه. از زندگیش که اصلاً راضی نبود. انگار این اواخر هم یه تصادف کرده بوده که نزدیک بوده فلجش کنه. گفت الان رو ویلچر نشسته. خلاصه خیلی اوضاش خراب بود. آره خانم. حالا ما هم موندیم که چی کار کنیم. نمیدونم اگه هنوز بگردم می تونم کسی رو پیدا کنم یا نه باید به حرف مادرم گوش بدم و قبل مرگش زود تر با یکی ازدواج کنم!"

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

اعترافات یک فرشته

اگر یه روز گفتم من یه فرشتم که بال هام رو کندن و شما باور نکردین، دلیلش اینه که شما آدم های دروغ گو نمی تونین حرف کسی رو باور کنید.

اعترافات یک آدم دروغگو

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

باقالی هم کارشناس شده

ای خانمی که تو رادیو صدات رو شبیه ننه مرده ها می کنی و ناله می زنی که این رفتارها در شأن فوتبالیستای ایرانی نیست! این شأنی که میگی چی هست؟ حالا اصلاً واسه چی ناله می کنی؟ مثل آدم حرف بزن بابا. حتماً باید حال بقیه رو به هم بزنی با حرف زدنت؟


۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

حبیبم کو؟

امشب شب مهتابه، منم بیدارم، اما هیچ کس منو نمی خواد. حالا یا ایراد از منه یا از شبای مهتاب یا از هیچ کس!

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

پیور لاو

وفاداری آرش تو حلقم که نه شهرت، نه کار، نه ثروت، نه آیسِل، نه مهوش، نه پریوش و نه هیچ چیزه دیگه ای اونو از بهناز جدا نکرد...
جوونا یاد بگیرن...

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

شاعر میگه: هوس دریا کنار کرده دلم

تو اکثر فیلمای خارجی وقتی می خوان خوشبختی یه زوج رو نشون بدن، میرن کنار دریا و چند صحنه ای از تو سر و کله زدن و آب بازی و غیره هنر پیشه ها فیلم می گیرن. یعنی همون چیزی که ما ازش محرومیم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

منو این همه خوشبختی محاله

پیر مرد چاق بود و لباس های کثیفی به تن داشت. لپ هایش سنگینی می کرد و گوشه لب ها را با خود پایین کشیده بود. یک دندان بیشتر در دهان نداشت و هنگام حرف زدن آب دهانش به بیرون پرتاب می شد. پیرمرد ظاهری شبیه به دیوانگان داشت. 
به راستی پیر مرد که بود؟
با هم از یک تاکسی پیاده شدیم. کنار خیابان منتظر ماشین بعدی بودم که پیر مرد جلو آمد و با کلماتی تقریباً نا مفهوم و همراه با تُف گفت: 
"دختر خانم می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ من تو ارتش کار می کنم... مم ممم وضع مالیم هم خوبه... اگه بخوای بیام خواستگاریت!"

بله... پیرمرد کسی نبود جز خواستگار امروز صبح من...!

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

کار بدی کردم؟

اگه بگم من امروز صبح یه آقایی که بهم متلک گفت رو زدم... دربارم چی فکر می کنین؟

درد دل های یک راننده تاکسی-1

"من کارم مسافر کشی نیست. مهماندار هواپیما هستم. راستش یه نذری کردم... نذر کردم تا یه سال آژانس کار کنم و خرج یه خانواده رو بدم. بعد گفتم این چه نذری بود که کردم؟! آخه تعریف از خود نباشه من فوق لیسانس هوا و فضا از دانشگاه شریفم. بابام همش بهم میگه این همه درس خوندی که بری رانندگی کنی؟ اما اشکال نداره. 2-3 روز دیگه بیشتر باقی نمونده. اول گفتم به جای اینکه کار کنم پولش رو می دم به یه خانواده. بعد از یه حاج آقایی سوال کردم. گفت آخه از کجا معلوم که تو قراره در روز چقدر کار کنی و چقدر باید پول برای نذرت بدی؟! بعد دیدم خب آره اینم راست میگه. گفتم پس چی کار کنم حاج آقا؟ گفت خب پنجشنبه و جمعه ها برو تو آژانس کار کن و پولی که در میاری رو بده به یه خانواده. بعد بهم گفتن سرپرستی دو تا بچه رو به عهده بگیر. گفتم آخه نذر من یه ساله! گفتن اشکال نداره. بعد از شما میسپریمشون به یه نفر دیگه. خلاصه رفتم سرپرستی دو تا دختر رو به عهده گرفتم. اسماشون سارا و صباست. خیلی هم شیرین و دوست داشتنین. دختر بچه ها وقتی بچه ان شیرین تر از پسر بچه هان. اما وقتی بزرگ میشن...! راستش من دیپلمه بودم. اصلاً درس هم نمی خوندم. تا اینکه با یه دختر خانومی آشنا شدم. اون خیلی بهم کمک کرد و تشویقم کرد که درس بخونم. اما عمرش با ما نبود. سه سال باهاش دوست بودم. بعد سه سال رفتم خواستگاریش. اتفاقاً اسم اونم سارا بود. وقتی رفتم خواستگاری. گفت نه. گفتم چرا؟ گفت آخه من ام اس دارم. گفتم خب ایرادش چیه؟ گفت خانوادت راضی نمیشن. من به خانوادم گفتم. پدرم گفت محاله اجازه بدم. از ارث محرومت می کنم. آخه پدر من خیلی پولداره. خونمون تو جمشیدیست. گفتم هر کاری دوست داری بکن. قهر کردم رفتم خونه مامان بزرگم. خلاصه اون قبول کرد به عنوان بزرگتر بیاد خواستگاری. با هم رفتیم و پدرش اجازه داد نامزد کنیم. گفت عقد نکنین چون حال دختر من خیلی وخیمه. ما هم قبول کردیم. بعد اون رفتم دنبال کار. تا اینکه کار مهمانداری رو پیدا کردم. به سارا گفتم اولین حقوقی که بگیرم میریم مشهد. حقوقم رو که گرفتم شبش زنگ زدم به سارا. اما جواب نداد. خونشون رو هم هیچ کس جواب نداد. گفتم حتماً بیمارستانن. رفتم بیمارستان دیدم بله. حالش بده. خلاصه یه هفته ای تو کما بود و بعدم رفت. هنوزم که هنوزه حلقم دستمه. ایناها. هر پنجشنبه صبح هم میرم سر خاکش. بعد اون دیگه هیچ دختری تو زندگیم نیومد. راستی شما چی خوندی؟ چند سالته؟"

همه این ماجرا ها - و البته کمی بیشتر از این- رو آقای راننده بدون اینکه من بینش حرفی بزنم و بدون هیچ وقفه ای، پشت سر هم تعریف کرد!

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

بعد از من

بیرون ساکته، تو اتاق ساکته، من ساکتم، لامپ بالای سرم ساکته، تلفن ساکته، اسپیکر ساکته، تلویزیون ساکته، موس ساکته، موبایل ساکته...
اما ساعت روی دیوار ساکت نیست... در واقع دیگه گذر زمان اهمیتی نداره وقتی... قلبت هم ساکته...


۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

این راهش نیست...

شما اگر بخواین کسی رو بکشین چی کار می کنین؟ گمان نمی کنم قبلش با طرف تماس بگیرین و بگین فلانی من امروز فلان جا و سر فلان ساعت میام که بکشمت. لطفاً آماده باش. نتیجه کار این میشه که طرف با چاقو پشت در خونش منتظرتون میمونه و در حالی که رفتین تا بکشین، کشته میشین.




۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

پری های بیشه

خوبه ما خانوما هم یه گروه تشکیل بدیم و بیایم مسافرکشی، شما آقایون رو بدزدیم ببریم تو جنگل و بیابون تا از فردا ماماناتون نذارن دیر وقت بیاین خونه؟