۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

خورشید تو خوابه، ستاره کوره، شب مثل گوره، شهر سپیده، از اینجا دوره

خیلی وقت است که نرفته ام... راکد، بی حرکت و بی صدا... گوشه ای از این قفس بوی ماندگی گرفته ام! و همه اینها کلافه ام می کنند!
به رفتن فکر می کنم. اما قفس با همه بزرگیش تنگ است. هوا نیست. صدا نیست، عشق نیست، آزادی نیست... همه درها بسته اند و هیچ راهی نیست جز فرار! 
به فرار فکر می کنم. کار سختیست. تصمیم بزرگیست و من خوب می دانم که سنگ بزرگ نشانه نزدن است. حداقل برای من که اینگونه بوده است. و با خودم می گویم تنگی قفس را شاید بتوان تحمل کرد اما دلتنگی را نه...
پس دوباره به رفتن فکر می کنم. انتخاب کردنِ راحت ترین مسیر زندگی و رفتن در همین قفس. اما وقتی به خودم می آیم، روی تخت یک مرکز توانبخشی نشسته ام. یک پایم در بند است و نگاهم به ثانیه شمار دستگاه برق مات مانده است. 

من کلافه ام...!

۵ نظر:

  1. شاید این جور موفع ها یه آشنا یا دوست خیلی کمک کنه.

    ولی اکثرا دوس دارم هر موقع تو این جور موقعیت های مشابه گیر کنم . خیلی میخوای که مثل اون فیلم " before sunrise " برم تو یه قطار یا ..... و بقیه اون ماجرا . خیل دوس دارم ولی حیف هنوز شهامتشو ندارم . حیف :(

    پاسخحذف
  2. راکد ، بی هدف ، ساکن چون من!!!
    بر دل نشست

    پاسخحذف
  3. ببین حتما . جان من ! . زووووود .

    بعد بگو ؟

    پاسخحذف