۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

نیا، نمان، نخند، کنارم نمان

باید کسی باشد. باید کسی تنهاییت را پر کند. هر چند سخت مشغول کار، بر پشت میزی در اتاقی دیگر.

آنوقت می توانی برایش چای ببری و شانه هایش را ماساژ دهی. دستهایت را دور گردنش حلقه کنی و صورتش را ببوسی و الی آخر...

و یا آنقدر در اتاق بغلی منتظر بمانی تا وقتی می آید برایش ناز کنی و قهر کنی و خودت را لوس کنی که تو اصلاً حواست به من نیست و الی آخر...

و یا وقتی خیلی منتظر ماندی و نیامد، به اتاقش بروی و از زیر دستهایش که بر لبه میز تکیه داده است خودت را در بغلش جا کنی و همانجا چمباتمه بشینی و نگاهش کنی. او با تعجب نگاهت کند و تو مظلومانه نگاهش کنی. او بخندد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را ببوسد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را محکم در آغوش بگیرد و تو باز هم مظلومانه نگاهش کنی و الی آخر...

یا نه. هیچ کدام این اتفاق ها هم که نیفتد، حداقل خیالت راحت باشد که شب وقت خواب کسی تو را در آغوش می گیرد و الی آخر...

اما آن کسی که باید باشد نیست و مشکل اینجاست که این کسی که باید حس تنهایی داشته باشد، خیلی وقت است که دیگر حس تنهایی ندارد و الی آخر...

۱ نظر: