۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

امان


ای بابا. آخه مردم! درست نیست بلند شین صبح کله سحر برین در خونه همسایه و تا یه تعارف بهتون کرد بپرین تو و دیگه هم دلتون نیاد برین خونتون! امروز صبح کلی خودم رو کشتم یه ساعت از همیشه زود تر بیدار شدم. یعنی ساعت 9 (: خوب چیکار کنم خوابالو ام دیگه. همینکه اومدم پامو از در اتاق بذارم بیرون زنگ در و زدن و طبق معمول همیشه همسایه واحد روبرویی بود. و باز هم طبق معمول همیشه، تعارف مامان و بی تعارفی و خارجی بازیه خانوم و... . ای بابا! دفعه قبل که خسته و کوفته از بیرون اومدم و دیدم که تو خونه ماست انگار خیلی بد سلام علیک کرده بودم که مامان بعدش کلی نصیحتم کرد که برخوردت درست نبود! اما بابا آخه دست خودم نیست که! عصبی می شم! برای همین ترجیح دادم که صبر کنم تا بره. خلاصه صبر کردن همانا و گرم شدن دهن خانوم همانا. مگه می رفت! گفتم یه کم سر و صدا کنم، بلکه متوجه بشه یکی دیگه هم تو خونست. اما نه. متوجه نبود. کامپیوتر رو روشن کردم و میل هام رو چک کردم، نرفت. با یکی از دوستام چتیدم، نرفت! یه سر به فیس بوک زدم، ای بابا، بازم نرفت. آخر سر تسلیم شدم و یه کم به اعصابم مسلط شدم و از اتاق رفتم بیرون. وارد حال که شدم دیدم طبق معمول چادرش رو بسته سر کمرش و نشسته داره مخ مامان بی نوا رو می خوره. همچین مشغول نطق کردن بود که اصلا متوجه حضور من تو دو قدمی خودش هم نشد.آخر سر بلند گفتم: "سلام"
تا منو دید خودش رو جم کرد و گفت:"سلام! خوبی مرثا جان؟ هه!"
به کنایه گفتم: "مرسی، صبحتون بخیر!"
این وسط مامان که جزو انجمن حمایت از همسایست تیکه منو رو هوا گرفت وابرویی برام در هم کشید و گفت: "ظهرت به خیر!"
ای بابا حالا بیا و توضیح بده که از ساعت چند بیدار بودی و نخواستی که اول صبحی با دیدن آدمای گوشت تلخ روزت رو خراب کنی. این وسط خانوم همسایه هم حول کرد و گفت: "شرمنده مرثا جان ما که صبح اینجاییم، ظهر اینجاییم، شب اینجاییم، هه هه هه..."
آهی از دلم برخاست و گفتم:"ای بابا، خواهش می کنم، چه حرفیه!" و رفتم زیر چایی رو که حالا دیگه یخ کرده بود روشن کردم و برگشتم تو اتاق.
بنازم این جذبه رو. پام و تو اتاق نذاشته چادر به سر کشیدند و رفع زحمت کردند. ما هم سیبیلی تابوندیم و به عکاس باشی امر کردیم: "پیلیز تیک 1 پیک فرام می"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر