۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

منو این همه خوشبختی محاله

پیر مرد چاق بود و لباس های کثیفی به تن داشت. لپ هایش سنگینی می کرد و گوشه لب ها را با خود پایین کشیده بود. یک دندان بیشتر در دهان نداشت و هنگام حرف زدن آب دهانش به بیرون پرتاب می شد. پیرمرد ظاهری شبیه به دیوانگان داشت. 
به راستی پیر مرد که بود؟
با هم از یک تاکسی پیاده شدیم. کنار خیابان منتظر ماشین بعدی بودم که پیر مرد جلو آمد و با کلماتی تقریباً نا مفهوم و همراه با تُف گفت: 
"دختر خانم می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ من تو ارتش کار می کنم... مم ممم وضع مالیم هم خوبه... اگه بخوای بیام خواستگاریت!"

بله... پیرمرد کسی نبود جز خواستگار امروز صبح من...!

۲ نظر: