۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

یاد تو آتیش به جونم می زنه...

بارون میومد، تیک و تیک می خورد رو کانال کولر. چشامو بستم و دونه های بارون رو شمردم. یک، دو، سه، چهار ... 
شدید تر شد، انگار با من شوخیش گرفته باشه. دیگه نتونستم بشمرمش. پنجره رو باز کردم و تا کمر رفتم بیرون. هوای خوبی بود.  قطره ها روی صورتم سر می خوردن. باد می زد تو موهام و شاخه های مو گردنم رو غلغلک میداد... یه نفس عمیـــــــــــــق...


... صورتم خیس شده بود. موهام به هم چسبیده بودن. چشامو باز کردم، همه جا تاریک بود. سردم شده بود. برگشتم تو اتاق. پنجره رو بستم. خزیدم گوشه تختم، رفتم زیر پتو. بارون یواش یواش بند اومد. صدای آخرین قطره هایی که رو کانال کولر می خوردن هم قطع شد. گرم شده بودم. 


اما... اما هنوز قطره ها روی صورتم سر می خوردن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر