۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

ویرانه


نمی دانم باید ماند و ساخت ویرانه را یا با هر آنچه ویران است ساخت و ماند؛ باید رفت و با خود برد یادش را یا که از خود برد یادش را و رفت... 


آدم برفی


سفید بلوریه من، توپول موپولیه من؛ قربون اوون دماغ درازت برم ... اینارو خرگوش به آدم برفی می گفت، یه ساعت بعد نه اثری از آدم برفی بود نه از اوون دماغ درازش!!! گرمای عشق خرگوش ذوبش کرده بود!



اجازه!


آقا اجازه!!! میشه ما یه بار دیگه بریم بشینیم سر کلاس اول!؟!؟!؟


سیاه


تا حالا شده همه چی رو سیاه ببینی؟ فقط سیاه! سیاه و سفید نه! سیاه سیاه! خوب معلومه که نشده، وقتی همه چه سیاه باشه که نمیشه دید!!! تا حالا شده نبینی!؟



یه کم خودمونی!


خدایا مرسی از اینکه صاف نشستی تا من راحت بهت تکیه بدم. فقط یه زحمتی هست پشتم یه کم می خاره، قربون دسسسسست... 


مثل یک مرد!


میخوام مثل یه مرد بگم عاشقم! می خوام مرد باشم و بگم که عاشقم! تا بتونم خیلی راحت از عشق فارغ بشم! مثل یک مرد...



آفتاب پرست

سلام خدا!
امروز بازم هوا بارونم!
اما من یه آفتاب پرستم!