۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

حالش رو ببر

با تشکر از دوست عزیزم علیرضا

آغوشم آرزوست...

کودک زمین خورده بود. اشک در چشمهایش و دستهایش رو به آسمان.
 مرد زمین خورده بود. اشک در چشمهایش و دستهایش رو به آسمان.
.
.
.

کودک را مادر در آغوش گرفت.

اما...
خدایا! تو کجایی؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

نصایح مادرانه اندر یافتن بی اف

از مرمری به ماریا (دختر آیندم):

دخترم از دخترایی که با دوست دخترای سابق دوست پسرشون، و پسرایی که با دوست پسر های سابق دوست دخترشون کل می اندازن دوری کن... وقتی کسی رو دوست داری باید سعی کنی گذشتش رو هم دوست داشته باشی و وقتی می بینی که نمیتونی گذشتش رو دوست داشته باشی مطمئن باش هیچ وقت نمیتونی خودش رو هم دوست داشته باشی و همیشه گذشتش اذیتت می کنه...

با کسی دوست شو که از لحاظ مالی خوب باشه و اگه وضع مالی خوبی نداشت به شرطی عاشقش شو که عشق و وفا رو درش دیده باشی. چون عشق و آرامشی که بهش میدی باعث پیشرفتش میشه و فقط یه آدم عاشق و وفاداره که اینجور مواقع ترکت نمی کنه. 

شکست روح آدمهای ضعیف رو تسخیر می کنه. اگه به کسی بر خوردی که شکست های عشقی قبلیش تو رفتار و عکس العمل هاش تاثیر گذاشته ازش دوری کن. اون آدم هیچ وقت درست بشو نیست. حتی اگه خودت رو وقفش کنی تا بهش ثابت کنی که دنیا آدم های خوب هم داره، یه روز می رسه که بهت می گه :"عزیزم تو خوبی اما ..." و این آدم همیشه اما و اگر های زیادی برای ترک کردنت داره... چون از اینکه عاشقت بشه می ترسه. پس به هر بهانه ای ازت دوری می کنه. این آدم دیگه هیچ وقت دنبال عشق نیست. تاکید می کنم. حتی اگه براش بهترین آدم روی زمین هم بشی اون نمی مونه. پس عمرت رو تلف نکن.

دخترم گلم، این ها نصیحت هایی بود که مامان وقتی هم سن تو بود برات نوشت که بعده ها فاصله سنیمون باعث نشه که این حرف ها رو جدی نگیری... حالا بیا بغل 

پ.ن. قبلاً گفته بودم هیچ وقت اسم دخترم رو ماریا نمیذارم. اما الان دارم فکر می کنم که شاید هم گذاشتم :)
پ.ن. لطفاً به این موضوع گیر ندین که شاید اصلاً دختر دار نشدی. حالا دختر من نه دختر یکی دیگه. بالاخره به درد یکی میخوره این حرف ها...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

من بازم دلم تنگ شده...

یادمه یه بار با پسر خالم هوس آبمیوه کردیم. رفتیم سر یخچال هر چی سیب سرخ (از اینا که اصلاً آب نداره) بود برداشتیم اومدیم نشستیم با این آبمیوه گیریا که مخصوص پرتقال و لیمو شیرینه افتادیم به جون سیبا. حدود یه ربع بعد، من بودم و پسر خاله میون یه عالمه تفاله و حتی دریغ از یک قطره آب سیب! در همین حال و احوال بودیم که مامانینا سر رسیدن. خاله وقتی ما رو میون یه عالمه سیب بی جون شده دید، از همون دم در کفشش رو گرفت تو دستشو اون بدو پسر خاله بدو. شانس آوردم که این اتفاق تو خونه خودمون افتاد. وگرنه تو اون لحظه به جای اینکه من به پسر خاله بخندم اون داشت به من می خندید. آخ که چه روزای خوشی بود...

از دیروز همش دارم یاد روزای جوونی می کنم. 
دلم برای صبحهای زودی که بابا از خواب بیدارمون می کرد تا بریم مدرسه تنگ شده. یادمه خودمو می زدم به خواب و بیدار نمیشدم تا بابا ماساژم بده. تنبل خانوم بعد از کلی ماساژ از خواب بیدار می شد و یادش میفتاد که دیکتش رو ننوشته. وای چه استرس خوبی بود. مامان داشت صبحانه رو حاضر می کرد. بابا مشغول اتو کردن مقنعم بود. منم داشتم تند تند دیکته می نوشتم. بابا بهم میخندید و می گفت : "بازم مدرست دیر شد..." یاد قیافهء اکبرعبدی پشت درای بستهء مدرسه که میفتادم خندم می گرفت. زندگی انقدر ها هم سخت نبود...
دلم بد جوری هوای اون روزا رو کرده. اون کلاس ها. اون بچگی ها. اون سادگی ها. اون دلشوره های زود گذر. دلم هوای مدرسه کرده. دلم می خواد برم مدرسه و وقتی زنگ خونه می خوره بیام از بین مامانایی که اومدن دم مدرسه دنبال بچه هاشون، دست قشنگ ترینشون رو بگیرم و باهاش برگردم خونه.

بعد نوشت: مرمر بی سواد اکبر عبدی رو اینجوری نوشته بود : "اکبر ابدی" که البته این اشتباه خیلی هم بی ربط با متن نبود.
              جا داره از بد بوی جان تشکر کنم. پسرم اگه باز از این سوتیا دیدی سریع بگو.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

به ما که رسید، آسمون تپید...

اتفاقاتی که در 15 دقیقه افتاد:
دیروز وقتی می خواستم از خونه برم بیرون هوا آفتابی بود. لباس بهاره پوشیدم و خوش و خندون پا در دل کوچه نهادم و در این فکر بودم که چه خوب که امسال زمستون هوا زیاد سرد نیست، خدایا شکرت...  آخه آدم وقتی تنهاست دلش از سرمای زمستون می گیره. سوار تاکسی که شدم یه دفعه دیدم  اُه برف گرفت!!! با خودم گفتم ریزه، حتماً باد از رو کوه آورده. اما چشمتون روز بد نبینه همین که پامو از ماشین گذاشتم پایین کولاک شد! برف و باد با همدیگه تصمیم گرفته بودن یه حال اساسی بهم بدن! در عرض 5 دقیقه خیسسسسسسسس آب شدم و ...
[در حالی که دوربین روی منه، تصویرم یواش یواش محو میشه و تصویر بعدی صبح روز بعد، من رو وقتی از خواب بیدار شدم نشون میده]
آخ که چقدر گلوم درد می کنه! کرخت و بی حوصله ام... یه غلط (درست نوشتم؟) می زنم. آخ همه تنم درد می کنه! کاش میشد یه جوری خودم رو به آشپزخونه برسونم و ویتامین ث بزنم تو رگ. خدا جون غلط کردم! قول میدم هر چه سریعتر از تنهایی در بیام...

پ.ن. شما هم به این قضیه رسیدین که هر بار  بابت چیزی خدا رو شکر می کنیم دیری نمی پاید که ازت میگیرتش؟ پس در همین راستا میخوام بگم : " خدایا شکرت که تنهام "
پ.ن. خوشبختانه الان یه کم بهترم. ویتامین ث ها کارشون درست بود.
پ.ن. هیچ وقت متوجه نشده بودم که املای غلط ( به معنی اشتباه ) با املای غلط ( به معنی چرخیدن به پهلو) یکیه! البته غلتک و غلتیدن رو اینطوری می نویسن اما چرا غلط رو اینجوری می نویسن، نمی دونم! لطفاً این بنده حقیر را راهنمایی کنید...
پ.ن. رفتم تو لغت نامه دیدم راهنمایی شدم. حالا من شما رو راهنمایی می کنم. غلت درسته. یعنی من اون بالا غلط رو غلط نوشته بودم. دیگه غلت رو غلط نمی نویسم. اگه متوجه نشدین یه بار دیگه توضیح بدم...

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

من و دوستم مرثا

یه اتفاق عجیب و دوست داشتنی...
نظرتون درباره اینکه یه دوست هم اسم که هم سال تولدش و هم ماه تولدش باهام یکیه پیدا کردم چیه؟ از کجا؟ از همین وبلاگم که الان دیگه خیلی دوسش دارم. برای خودم که خیلی جالبه. اینکه از این به بعد خودم هم یکی رو به اسم مرثا صدا کنم حس خوبی داره. امروز برای بار دوم ذوق مرگ شدم. خدایا ما منتظر سومیش هستیم. هیچ جا نمیریم همینجا هستیم.
مرثا جونم مرسی که پیدام کردی.بغل

لذت معلمی

قبلاً گفته بودم که یه مدت به بچه های مهد و پیش دبستانی آموزش کامپیوتر می دادم. امروز وقتی مسنجر رو ساین این کردم دیدم یکی از بچه ها برام پیغام گذاشته: "سلام من آوینم" البته با حروف انگلیسی که زود تر از حروف الفبا یاد گرفته بود... نمی دونید چقدر ذوق مرگ شدم. کلی قربون صدقش رفتم....

آیدان

مد بتوجه شدب که اثرات جادبی بعد از عبل خیلی زیاده. برای هبین آیداد رو اندتخاب کردب...

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

عشق و وفاداری در شعر پارسی

شاعر میگه:
"اگه این دنیا پر از قشنگیه
پر دل برای (دلبرای؟) شوخ و شنگیه
به کسی چی کار دارم
به کسی چی کار دارم
من تو رو دوست می دارم... "

با نگاهی به اشعار بالا به اهمیت وفاداری و پایبندی در اشعار فارسی پی می بریم. شخصی که حاضر نیست عشقش را با همه قشنگیهای دنیا و حتی شوخ و شنگی هایش عوض کند و مخصوصاً  دو بار اعلام می دارد که به کس دیگری کاری ندارد و تنها او را دوست می دارد. که بیان این دوست داشتن با فعل استمراری نشان از پایداری این عشق دارد.

والبته در جای دیگری اضافه می کند:
عاشقم دوست دارم عاشقم و دوست دارم
جز دل چاک چاک تو سینه هدیه واسه تو ندارم...

عاشق دل چاک چاکش را نثار می کند و صاحب عشقی عظیم می گردد. عشقی پاک و کم  توقع. معشوق از او نه خانه با سونا میخواهد و نه سوناتا!  و تنها شنیدن عاشقم ها و دوستت دارم ها را بسنده کرده است.

آری چنین عشق پاکی پاداشی این چنینی را نیز خواهد داشت.


۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

خانم جهان

یه عمر همه اهل محل اون رو به اسم شوهرش صدا می کردن. بهش می گفتن خانم جهان (خانمِ آقا جهان) .  روزی که از همدیگه طلاق گرفتن، دیگه اسم نداشت!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

اگه اشتباه می کنم بگو...

یه روز که ازدستم ناراحت بودی و ازت علت رو پرسیدم چیزی نگفتی. فقط برام یه مثال زدی. گفتی فرض کن تو یه اتاق نشستی و داری یه کتاب می خونی. بعد یه دفعه یکی از در میاد تو و چراغ رو خاموش می کنه. چی می تونی بهش بگی. طرف دیده و چراغ رو خاموش کرده. پس جای بحثی نمی مونه که چرا این کار رو کرده. بابت اشتباهم -که تو فکر می کردی به عمد انجامش دادم- معذرت خواهی کردم و بقیه کتاب رو هم خوندی.
گذشت و یک بار هم تو وقتی من کتاب رو می خوندم، چراغ رو خاموش کردی. حرفی نیست. دیدی و خاموش کردی. چی می تونم بگم؟ دیگه هم روشنش نکردی. اما تو که بقیه کتاب رو خوندی برام تعریف کن. میخوام بدونم آخرش چی میشه؟ تو که کتاب عشق رو به انتهاش رسونده بودی چی بیشتر از من فهمیدی که من هنوز نفهمیدم؟ نکنه این کتاب هم با جمله "قصه ما دروغ بود" تموم میشه؟ این حدسیه که من برای آخرش می زنم. اگه اشتباه می کنم تو بگو...

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

من چه جور آدم خوبیم؟

خوب  بالاخره منم به این بازی دعوت شدم.این جور که گفتن و من فهمیدم بازی از این قراره که باید 5 تا از خصوصیات بدمون رو بگیم. و اینطور که بوش میاد، ماشا الله -دارندگی و برازندگی- همه انقدر خصوصیات بد دارن که دلشون نمیاد تو 5 تا خلاصش کنن. بریم ببینیم میتونم رکورد بزنم یا نه:

1. لجبازم.مثلاً اگه بهم بگن درس بخون نمی خونم. یا اینکه بعضی وقت ها با خودم و زندگیم لج می کنم. بعد از اینکه اولین عروسکی که داشتم خراب شد و مجبور شدیم بندازیمش دور دیگه عروسک بازی نکردم. زدم تو خط ماشین بازی و دزد و پلیس و فوتبال و بازی های پسرونه.

2. گیر میدم. یادمه یه بار سر کنکور کارشناسی یه مسئله هندسه بود که با روش های تست زنی میشد سریع به جوابش برسی. اما اون روش رو بلد نبودم. از اونجایی که آدم گیر بده اویی هستم نشستم سر کنکور مسئله رو از روش استقرا حل کردم. نتیجه این شد که وقت نکردم سوالهای شیمی رو جواب بدم.
یا ممکنه یه پازل 3000 تیکه ایی رو بدون وقفه درست کنم.
تبصره: اهل گیر دادن به آدم ها نیستم.

3. خونسردم. البته گاهی اوقات. که اون گاهی اوقات هم خونسردی رو از حد گذروندم. مثل همین مورد قبلی که براتون گفتم. بگی ذره ای استرس تمووم شدن وقت رو گرفته باشم.

4. اشکم دم مشکمه. ولی خوب عوضش خوش خنده هم هستم.

5. وقتی از چیزی ناراحت میشم صدام در نمیاد و به جاش می رم تو تحریم. یعنی یه مدت غیبم می زنه یا یه مدت سکوت می کنم. که بدیه این مسئله اینه که خیلی ها متوجه این تحریم نمیشن و منم خیلی زود فراموش می کنم و دیگه هیچ وقت هم در موردش صحبت نمی کنم. رو این حساب باید بگم که تیکه خورم ملسه. خواستی تیکه بندازی کسی رو نداشتی من هستم. باور کن اگه عکس العملی نشون بدم که ناراحتت کنم. جون من، ناراحت میشم اگه نگی.

6. تو انتخابام سخت می گیرم و البته بعضی وقت ها شدیداً گند می زنم.

7. تصمیم گیریم ضعیفه. بارها منو پشت ویترین مغازه در حال خود زنی دیدن.

8. مهربونم در حد تیم ملی. فکر می کنم زیاد خوب نیست.

9. یکم برام سخته که چیزایی که نمی دونم رو سوال کنم. برای همین یواشکی میرم تحقیق می کنم و جوابش رو پیدا می کنم. یا مثلاً وقتی میخوام برای اولین بار جایی برم که تا حالا نرفتم مسیر رو از نقشه نگاه می کنم تا مجبور نشم از کسی بپرسم. جمله معروف بچگیام این بود: "خودم می دونم" مخصوصا وقتی هم سن و سالام می خواستن بهم یه چیزی یاد بدن محال بود که ازش استفاده نکنم. البته الان خیلی بهتر شدم. یه کم خودم رو تغییر دادم.

10. در اولین برخورد با بعضی افراد جبهه می گیرم. و البته کم پیش میاد که بعد ها از رفتاری که داشتم پشیمون بشم.
توضیح: این شماره اشاره دارد به افراد پُزو، خنگ، گند دماغ، گوشت تلخ، شلخته، فضول، بو گندو و .... ( بقیش رو گذاشتم به عهده خود خواننده. با سلیقه خودتون پرش کنید)

11. آدم تو ژست و قیافه ای نیستم. قبول کنید که بعضی وقت ها لازمه.

12. در مواردی اعتماد به نفس کاذب می گیرم (مثل تعمیر رادیو ضبط خونه) و در مواردی که احتیاج به اعتماد به نفس دارم -حتی از نوع کاذبش- کاملاً خودم رو می بازم (مثل وقتهایی که باید از خودم دفاع کنم) میشه گفت تقریباً همیشه به دیگران حق می دم و این تو دنیایی که دیگران بهت حق نمیدن به ضررت تموم میشه.

13. در پایان باید بگم که ثبات رفتاری ندارم. به عنوان مثال ممکنه یکی بهم یه دروغ ساده بگه و هیچ وقت نبخشمش. ولی یکی دیگه یه دروغ گنده بگه و فراموش کنم.
توضیح: این خصوصیت در رابطه با گزینه 1 هم صدق می کنه. یعنی ممکنه یه نفر دیگه بهم بگه درس بخون و منم تو جواب بگم چشم عزیزم. هر چی تو بگی. 

پ.ن. متا سفانه فقط اینها به ذهنم رسید. باشد که خدا شفایمان دهاد.  
پ.ن. راستی یه برنامه بذارید من از خوبیام تعریف کنم. 

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

کاشتن گل در صحرای کارائیب


چند روز پیش یکی در رابطه با محبت کردن به دیگران و ایجاد علاقه در اونها برام یه مثالی زد. می گفت در رابطه با بعضی آدم ها سعی کردن برای اینکه مهرت رو به دلشون بندازی مثل کاشتن گل در صحرای کارائیب می مونه!  باور کنید تا همین پریروز این رو نمی دونستم. هنوز هم نمی دونم که آیا اصلاً این حرف درسته یا نه؟! پس یعنی این که می گن از محبت خار ها گل می شود الکیه؟  من قبول ندارم. یعنی می گم الکی نیست. چه خار هایی که خودم تو همون صحرای کارائیب! گُل نکردم. اما یه چیزی رو یادم رفت. اونم اینکه کنار گلام تابلوی "دوست عزیز لطفاً از چیدن گلها خودداری فرمایید" بزنم.  غافل که شدم همه گل ها رو کنده بودن. حالا دیگه گلام حتی از حافظهء صحرا پاک شده. حتی یادش رفته که یه روز خودش ازم خواست تا براش گل بکارم.

پ.ن. از کاشتن گل در صحرای کارائیب نترسید. یا موفق می شید یا گلکاری رو یاد می گیرید. بسم ا...

کمی تا قسمتی از خود راضی

اگه دوستم داری برای اینه که دوست داشتنیم. اگه از دستم بدی این تویی که ضرر کردی...

انتخاب کن، شادی را

وقتی گریه می کنم مامانم میاد میگه: "حیف این اشک ها نیست که می ریزی؟ پاشو مادر جون. پاشو بیا کمک من فلان کارَرو بکن، هم یه ثوابی کردی هم سر خودت گرم یه کار دیگه می شه."  زندگی به همین سادگیه...

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

خدا بزرگه

گاهی وقتها به کار خدا شک می کنم. گاهی وقت ها خدا به کارای من شک می کنه!

امروز صبح درحال قدم زنی و گشت و گذار بودم که یهویی خدا اشتباهی لیوانش رو گذاشت روم. ای بابا خدا! این شوخیا چیه دیگه؟ بابا بردار این لیوان رو. نفسم بند اومد. خدا خدا خدااااااااااااااااااااااااااااا. مشکل اینجا بود که خدا دیگه صدام رو هم از اون زیر نمیشنید و قسمت بد قضیه این بود که لیوان گِلی بود و نمی تونستم بیرون رو ببینم و از آدم های بیرون کمک بگیرم. بعد از اینکه یه نیم ساعتی سر و صدا و داد و بیداد راه انداختم به این نتیجه رسیدم که هیچ فایده ای نداره و تنها راه ممکن اینه که آروم بشینم و کمتر نفس بکشم و منتظر بمونم تا خدا دوباره تشنش بشه... اینکه می گن خدا رحم کرد مال همین قسمته ها. شانس آوردم که خدا رفته بود یه سری به جهنم بزنه. برای همین زودی تشنش شد و برگشت. تقریباً در حال کشیدن نفس های آخر بودم که ... .
واقعاً قیافه خدا دیدنی شده بود وقتی منو اون زیر دید. کلی شاکی شده بودم از دستش. داد و هوار که آخه این چه وضعشه. داشتی دستی دستی منو می کشتی. چرا یه کم بیشتر حواست رو به بنده های خوبت جمع نمی کنی؟ چرا... .
خدا حرفم رو قطع کرد و گفت : "نه دیگه، داری تند میری، تو که بنده خوب منی چرا؟ تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ مگه بهت نگفتم که عمر دست خداست.آخه تا من نخوام که نمی میری!"
خدای من...... چرا یادم رفته بود؟