۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

خود درگیری

درست رو به روی من وایساده بود. دستاشو زده بود سر کمرش و از شدت عصبانیت قرمز شده بود. جوری بهم نگاه می کرد که انگار داره به یه آدم احمق نگاه می کنه. منم آماده بودم که تا می رسم بهش یکی محکم بخوابونم زیر گوشش. همینطور که داشتم می رفتم طرفش... 
[ بوووووووووووووووووووووووق]
یه ماشین زیرم کرد و...
من مُردم.
حق با اون بود. آدمک چراغ راهنمایی حق داشت عصبانی بشه.