۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

عطر خاطره

می خواست خود کشی کنه، پاشد نشست لب تخت، کشو رو باز کرد، شیشه عطر روزایی که با اون بود رو برداشت و شلیک کرد... 

بدن بی جونش افتاد رو تخت... 

مرگ مغزی شده بود...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

همه دارن دیوونه میشن

یه آقای خوش تیپ کنار خیابون وایساده بود، اتوبوس که از کنارش رد می شد، با سوراخ دماغ گشاد به خانومای توش زبون درازی می کرد.

در راستای خوش عطر و بو کردن زندگی

"دوست عزیز اگه زیر پتو سردته همسرت رو بغل کن، و اگه لوبیاهای شامی که خوردی بهت فشار میاره، خیر سرت پاشو برو برای خودت یه پتو دیگه بیار ."

ستاد مبارزه با طلاق

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

کلاً اهدافم از اول ایراد داشت

یکی از تلاش های کودکیم این بود که مثل اون بچهه که قبل برنامه کودک میومد راه می رفت و آخرش می پرید هوا، منم یه جوری بپرم هوا که اون بالا گیر کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

ناک اوت

"پاشو بجنگ... زوده برای تسلیم شدن. پاشو بجنگ... تو می تونی شکستش بدی... پاشو... پاشو ضربه کاری رو بزن" 
وسط میدون مبارزه ... تو گوشم پر صدا و هیاهو... اما نگاهم به در خشک شده... همون دری که باید تو ازش بیای تو تا قدرت بگیرم. خدا جون من هنوز منتظرم تا بیای. پس تا دیر نشده عجله کن. من اینجا خیلی وقت ندارم...


feMANist

بیاید در کنار هم زندگی کردن رو یاد بگیریم. بیاید از فردا ما از حقوق شما دفاع کنیم، شما هم از حقوق ما.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

خدا جون یه بستنی کیم هم به خانوما وعده می دادی بد نبودا!

یکی بگه ما خانموما چرا باید کار خوب کنیم؟ که بریم اون دنیا ببینیم شوهرمون با حوری های بهشتی ریخته رو هم؟!

ما که بچه بودیم بابابزرگمون ابهتی داشت واسه خودش

پسر دایی فسقلیم از دور انگشتاش رو به بابا بزرگم نشون میده.
بابابزرگ از همون دور قلقلکش میاد میگه: دِ نکن بچه...
پسر داییم می زنه زیر خنده میگه: بابابزرگ قلقلکش بلوتوثیه

فارغ العشق

دیشب خواب مدرسه دیدم. تو خواب قلبم آروم بود. تو روزای بی عشقی بودم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

اون روزای آفتابی

wine-colored days
warmed by the sun
they all are gone

درد دل های یک راننده تاکسی-2

بعد از اینکه یه مدت پای تلفن با دوستش درباره مراسم خواستگاریش حرف زد، گوشی رو قطع کرد و در ادامه حرفای تلفنیش گفت: "ولی خانم آدم باید همسرش رو خودش انتخاب کنه...، این دختره که رفتم خواستگاریش دختر خوبی بود، خانوادش هم خوب بودن، اما نمی دونم چرا دلم نیست باهاش. خانواده منم که یه مدته بد جور گیر دادن مارو ببرن پای سفره عقد. اما شما حتماً می فهمین من چی می گم. اینکه با کسی ازدواج کنی که بهش احساس داشته باشی خیلی فرق می کنه. من خیلی آدم احساسی هستم. همین احساسم هم کار رو خراب کرد. 15-10 سال پیش، با یه دختری دوست شدم که وضشون خیلی خوب بود. دختر یکی از این کارخونه دارای مواد غذایی بود. 2 سالی با هم دوست بودیم اما به ازدواج که رسید گفت خانوادم مخالفت کردن می گن تو وضت خوب نیست ما دخترمون رو به تو نمیدیم. خلاصه این رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد. باورتون نمیشه، شاید باور نکنین... من بعد 8-7 سال که رابطمون تموم شده بود بهش زنگ زدم. یعنی هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم. دیدم زار میزنه. بهم گفت تو منو نفرین کردی؟ گفتم نه اما تو دل منو شکستی. گفت من دارم بد جوری عذاب می کشم. حلالم کن. خانم باورتون نمیشه. از زندگیش که اصلاً راضی نبود. انگار این اواخر هم یه تصادف کرده بوده که نزدیک بوده فلجش کنه. گفت الان رو ویلچر نشسته. خلاصه خیلی اوضاش خراب بود. آره خانم. حالا ما هم موندیم که چی کار کنیم. نمیدونم اگه هنوز بگردم می تونم کسی رو پیدا کنم یا نه باید به حرف مادرم گوش بدم و قبل مرگش زود تر با یکی ازدواج کنم!"

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

اعترافات یک فرشته

اگر یه روز گفتم من یه فرشتم که بال هام رو کندن و شما باور نکردین، دلیلش اینه که شما آدم های دروغ گو نمی تونین حرف کسی رو باور کنید.

اعترافات یک آدم دروغگو

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

باقالی هم کارشناس شده

ای خانمی که تو رادیو صدات رو شبیه ننه مرده ها می کنی و ناله می زنی که این رفتارها در شأن فوتبالیستای ایرانی نیست! این شأنی که میگی چی هست؟ حالا اصلاً واسه چی ناله می کنی؟ مثل آدم حرف بزن بابا. حتماً باید حال بقیه رو به هم بزنی با حرف زدنت؟


۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

حبیبم کو؟

امشب شب مهتابه، منم بیدارم، اما هیچ کس منو نمی خواد. حالا یا ایراد از منه یا از شبای مهتاب یا از هیچ کس!

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

پیور لاو

وفاداری آرش تو حلقم که نه شهرت، نه کار، نه ثروت، نه آیسِل، نه مهوش، نه پریوش و نه هیچ چیزه دیگه ای اونو از بهناز جدا نکرد...
جوونا یاد بگیرن...

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

شاعر میگه: هوس دریا کنار کرده دلم

تو اکثر فیلمای خارجی وقتی می خوان خوشبختی یه زوج رو نشون بدن، میرن کنار دریا و چند صحنه ای از تو سر و کله زدن و آب بازی و غیره هنر پیشه ها فیلم می گیرن. یعنی همون چیزی که ما ازش محرومیم.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

منو این همه خوشبختی محاله

پیر مرد چاق بود و لباس های کثیفی به تن داشت. لپ هایش سنگینی می کرد و گوشه لب ها را با خود پایین کشیده بود. یک دندان بیشتر در دهان نداشت و هنگام حرف زدن آب دهانش به بیرون پرتاب می شد. پیرمرد ظاهری شبیه به دیوانگان داشت. 
به راستی پیر مرد که بود؟
با هم از یک تاکسی پیاده شدیم. کنار خیابان منتظر ماشین بعدی بودم که پیر مرد جلو آمد و با کلماتی تقریباً نا مفهوم و همراه با تُف گفت: 
"دختر خانم می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ من تو ارتش کار می کنم... مم ممم وضع مالیم هم خوبه... اگه بخوای بیام خواستگاریت!"

بله... پیرمرد کسی نبود جز خواستگار امروز صبح من...!

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

کار بدی کردم؟

اگه بگم من امروز صبح یه آقایی که بهم متلک گفت رو زدم... دربارم چی فکر می کنین؟

درد دل های یک راننده تاکسی-1

"من کارم مسافر کشی نیست. مهماندار هواپیما هستم. راستش یه نذری کردم... نذر کردم تا یه سال آژانس کار کنم و خرج یه خانواده رو بدم. بعد گفتم این چه نذری بود که کردم؟! آخه تعریف از خود نباشه من فوق لیسانس هوا و فضا از دانشگاه شریفم. بابام همش بهم میگه این همه درس خوندی که بری رانندگی کنی؟ اما اشکال نداره. 2-3 روز دیگه بیشتر باقی نمونده. اول گفتم به جای اینکه کار کنم پولش رو می دم به یه خانواده. بعد از یه حاج آقایی سوال کردم. گفت آخه از کجا معلوم که تو قراره در روز چقدر کار کنی و چقدر باید پول برای نذرت بدی؟! بعد دیدم خب آره اینم راست میگه. گفتم پس چی کار کنم حاج آقا؟ گفت خب پنجشنبه و جمعه ها برو تو آژانس کار کن و پولی که در میاری رو بده به یه خانواده. بعد بهم گفتن سرپرستی دو تا بچه رو به عهده بگیر. گفتم آخه نذر من یه ساله! گفتن اشکال نداره. بعد از شما میسپریمشون به یه نفر دیگه. خلاصه رفتم سرپرستی دو تا دختر رو به عهده گرفتم. اسماشون سارا و صباست. خیلی هم شیرین و دوست داشتنین. دختر بچه ها وقتی بچه ان شیرین تر از پسر بچه هان. اما وقتی بزرگ میشن...! راستش من دیپلمه بودم. اصلاً درس هم نمی خوندم. تا اینکه با یه دختر خانومی آشنا شدم. اون خیلی بهم کمک کرد و تشویقم کرد که درس بخونم. اما عمرش با ما نبود. سه سال باهاش دوست بودم. بعد سه سال رفتم خواستگاریش. اتفاقاً اسم اونم سارا بود. وقتی رفتم خواستگاری. گفت نه. گفتم چرا؟ گفت آخه من ام اس دارم. گفتم خب ایرادش چیه؟ گفت خانوادت راضی نمیشن. من به خانوادم گفتم. پدرم گفت محاله اجازه بدم. از ارث محرومت می کنم. آخه پدر من خیلی پولداره. خونمون تو جمشیدیست. گفتم هر کاری دوست داری بکن. قهر کردم رفتم خونه مامان بزرگم. خلاصه اون قبول کرد به عنوان بزرگتر بیاد خواستگاری. با هم رفتیم و پدرش اجازه داد نامزد کنیم. گفت عقد نکنین چون حال دختر من خیلی وخیمه. ما هم قبول کردیم. بعد اون رفتم دنبال کار. تا اینکه کار مهمانداری رو پیدا کردم. به سارا گفتم اولین حقوقی که بگیرم میریم مشهد. حقوقم رو که گرفتم شبش زنگ زدم به سارا. اما جواب نداد. خونشون رو هم هیچ کس جواب نداد. گفتم حتماً بیمارستانن. رفتم بیمارستان دیدم بله. حالش بده. خلاصه یه هفته ای تو کما بود و بعدم رفت. هنوزم که هنوزه حلقم دستمه. ایناها. هر پنجشنبه صبح هم میرم سر خاکش. بعد اون دیگه هیچ دختری تو زندگیم نیومد. راستی شما چی خوندی؟ چند سالته؟"

همه این ماجرا ها - و البته کمی بیشتر از این- رو آقای راننده بدون اینکه من بینش حرفی بزنم و بدون هیچ وقفه ای، پشت سر هم تعریف کرد!

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

بعد از من

بیرون ساکته، تو اتاق ساکته، من ساکتم، لامپ بالای سرم ساکته، تلفن ساکته، اسپیکر ساکته، تلویزیون ساکته، موس ساکته، موبایل ساکته...
اما ساعت روی دیوار ساکت نیست... در واقع دیگه گذر زمان اهمیتی نداره وقتی... قلبت هم ساکته...