۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

شما بگید!

نمی دونم ایراد از منه که به پیرمردی با ظاهری عجیب که دستهاش رو تا بیخ تو جیبای شلوار گشادش فرو کرده و در محلی پر تردد رو به ویترین مغازه مانتو فروشی ایستاده، مشکوک میشم... یا از اون خانومه که داره تو یه قدمی همون پیرمرد با موبایلش حرف میزنه و حواسش نیست پشتش چه خبره!
وقتی آروم زدم رو شونه خانومه و بهش گفتم حواسش به پشت سرش باشه، صورتش رو بهم کج کرد و گفت" واه، ترسیدم خانوم!

خب حتماً ایراد از منه دیگه...

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

pingilish

vaghti keyboarde gushit farsi support nemikone o kermet migire ke post bezari:
migam, hame donbale nimeye gom shodashoonan, hala age yeki nimeye peyda shodash ro gom kard chi?

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

شهرِ من

- راننده اول: هوووووووووووو حیوون، مثل گاو داری میای تو شکم من
- راننده دوم: گاو تویی الاق.
- باباته
- جد و آبادته
- خار مادرته
- عمته
- پسر خالته
- داییته
 ...

و شهر من جاییست که مردمش هر روز بر سر این که چه کسی گاو تر است، بحث می کنند. 

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

آیا می دانستید؟

آیا می دانستید که ماشین های لباس شویی جوراب خوار هستند؟
و آیا می دانستید که یک ماشین لباس شویی هیچ گاه هر دو لنگه از یک جفت جوراب را نمی خورد؟


۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

سوالی از آقایون متلک انداز

می خواستم ازشون بپرسم که واقعاً هرچی کلمه "جون" رو غلیظ تر بیان کنن (یعنی اینجوری : جیوووون) یا هر چی روی "ش" ماشاالله بیشتر تشدید بذارن، بیشتر بهشون خوش می گذره؟

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

مفید بودن یا نبودن!

خروس بی خبر از دنیای مدرن اطرافش هر روز صبح آواز سر می دهد. کسی به او نگفته است که انسان ها سالهاست برای بیدار شدن، ساعت هایشان را کوک می کنند.
خروس در بی خبری خودش احساس مفید بودن دارد.

خروس را نباید با خبر کرد.
پژمرده می شود...
غصه می خورد...
می میرد!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

خوشبختی

خوشبختی یعنی وقتی بارون میاد، کلاه بارونیت رو بکشی روی سرت و به صدای قطره های بارون که می خوره رو کلاهت گوش بدی. امروز صبح خیلی خوش گذشت.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

...

امروز تولدمه. صبح توآینه 15-10 تا موی سفید پیدا کردم.  کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک 

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

خود درگیری

درست رو به روی من وایساده بود. دستاشو زده بود سر کمرش و از شدت عصبانیت قرمز شده بود. جوری بهم نگاه می کرد که انگار داره به یه آدم احمق نگاه می کنه. منم آماده بودم که تا می رسم بهش یکی محکم بخوابونم زیر گوشش. همینطور که داشتم می رفتم طرفش... 
[ بوووووووووووووووووووووووق]
یه ماشین زیرم کرد و...
من مُردم.
حق با اون بود. آدمک چراغ راهنمایی حق داشت عصبانی بشه.


۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

تهاجم فرهنگی

این روزا وقتی می بینم جوان ها از انگشت شستشان برای تایید یکدیگر استفاده می کنند، نگران از دست رفتن فرهنگ غنی این مرز و بوم می شوم.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

دوستِ مامان گفته ها

دیروز سر ناهار داشتم برای مامان و بابام و دوست مامانم درباره هَکِر ها و خبر هک شدن شبکه بانکی کشورکه دیروز از طریق ای میل به دستم رسید، حرف می زدم. 
البته مطمئن نیستم این اتفاق دقیقاً کی افتاده و چقدر موتقه. تو ای میلی که به دستم رسیده بود نوشته بود از یک ماه پیش سرقت ها شروع شده. حالا خود ای میل رو کی درست کردن و چه قدمتی داره معلوم نیست. 
اما من داشتم چیزی که خونده بودم رو توضیح می دادم که وسط حرفام دوست مامانم بهم گفت: "مرثا جون هکر چیه؟ همون فیس بوکه؟" 
!
!
!
!
!
می دونین نگه داشتن خنده مثل نگه داشتن بغض سخته :)) حداقل برای من که اینطوره 

پ.ن. مامانم میگه یه روز نوبت شما هم میشه که بچه هاتون بهتون بخندن. البته فکر می کنم با این سرعتی که علم داره پیشرفت می کنه بچه های ما روده بُر میشن. طفلکیا!


۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

خوبه یا بد؟

خواب دیدم مردی که سرش قطع شده بود داره برامون تصمیم می گیره! تو یه ماشین بودیم و راننده به همون سمتی حرکت می کرد که اون می گفت!

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

جیرجیرک کوکیه من

صبحها یه جیرجیرک میاد میشینه پشت پنجره و بیدارم می کنه... 
اول خودش رو کوک می کنه:  جیر جیر جیر جیر جیر ...
و بعد:  جیرررررررررررررررررررررررررر...
ازش راضیم :)

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

دردِ دل

می دونی یکی از بدترین و سخت ترین شرایط برای یه زن کِیه؟ وقتی که یه راز داشته باشه که نتونه اون رو به  کسی بگه...

پ.ن. راستی 5 روز پیش تولد وبلاگم بود. فکر کنم خیلی از دستم ناراحت شد که یادم رفت بهش تبریک بگم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

همیشه بد، بد نیست

گوشی موبایلش همیشه تو جیبش بود... همه ازش می خواستن که انقدر این وسیله رو به خودش نچسبونه. خب اعتقاد داشتن که برای سلامتیش ضرر داره... اما روزی که زلزله اومد و موند زیر آوار، همین گوشی موبایل بود که سلامتیش رو نجات داد...

پ.ن. وقتی مجبور میشی برای سلامتیت یه رژیم غذایی خاص رو رعایت کنی، روحت مریض میشه. من باید همه چی بخورم. از طعم ها لذت ببرم... تا با یه روح سالم بمیرم :) اون قراره حالا حالا ها زندگی کنه...

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

در رابطه با طرح آزار و اذیت نوامیس



خب می خوام بدونم طراح این پوستر مرد بوده یا زن! می خوام بدونم کدوم مردی شعور خودش رو در حد مگس پایین  آورده و یا کدوم زنی خیلی حس شکلات بودن برش داشته و به خودش اجازه داده که همچین  توهینی کنه! 
تو که با دیدن دو تار مو عنان از کف میدی دیگه چرا دم از انسانیت میزنی؟ تو که واکنشت نسبت به زن بی حجاب با واکنش مگس به شکلات یکیه، دیگه چرا دور برداشتی؟ آره برادر من انقدر سر به زیر راه نرو، سرت رو بالا بگیر. بالاتر... یه نگاه به بالا سرت بنداز... مگسای زیادی رو دور و ور مغز فاسدت می بینی.



۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

باز هم در تاکسی

خانوم محترمی که چادر به سر می کنی و پایین چادرت کف خیابون رو جارو می کنه... خواهشاً وقتی سوار تاکسی میشی چادرت رو جمع نکن و تپ بنداز تو بغل اون بدبختِ بغل دستیت. ما که گناه نکردیم شما چادر سرت می کنی... 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

اعتراف

هر روز که می گذره شناختم نسبت به جنس مخالف (یعنی مردها) بیشتر میشه... اما باید اعتراف کنم که هنوز هم جنس های خودم رو نشناختم! 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

پندهای زندگی

"بیایید سطل آشغال را با هم دم در بگذاریم."
                                                   ستاد مبارزه با طلاق

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

در تاکسی مواظب دماغتان باشید

- نشستی تو تاکسی طرف دماغش رو با زاویه 90 درجه نسبت به صورت تو میگیره و زل زل بهت نگاه می کنه. اصلاً هم به هیچ جاش نیست که با این کارش چقدر موذبت می کنه!
- نشستی تو تاکسی تا در کیفت رو باز می کنی دماغش رو به طرز محسوسی می کنه تو کیفت! انگار که داره بو می کشه ببینه غذا داری یا نه!
- نشستی تو تاکسی داری sms میدی دماغش رو می کنه تو موبایلت ببینه چی می نویسی؟! برای کی می فرستیش!؟
- نشستی تو تاکسی کتاب (یا روزنامه) می خونی. می تونی از حرکت دماغش بفهمی داره خط به خط باهات می خونه! بعد تازه کتاب رو که می بندی یه نوچ هم می کنه!
- نشستی تو تاکسی می خوای پولت رو حساب کنی. تا در کیف پولت رو باز می کنی باز اون دماغ لامصبش رو می کنه تو کیفت که ببینه عکس کیا رو گذاشتی اون تو...

دِ آخه مگه فضولی؟ همچین می زنم این دماغت له بشه تو صورتت هااااااااا.

پ.ن. راستی دوستام بازی قبلی رو همتون انجام بدین. دوست داشتم بازیشو. هر کی اومد خوند باید انجام بده. ناراحت میشم به مولا اگه کوتاهی کنی... 

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

بازم بازی

آخ جون بازی. من رو یه آفتاب پرست دیگه به این بازی دعوت کرده  ظاهراً باید بگم که اگه خلاف جنسیت الآنم بودم دوست داشتم چه کارهایی بکنم؟
 خب شروع می کنم...
اگه پسر بودم:
. اولیش یه کم ناشی از عقده های درونیمه :))) اونم اینه که همه بازی های فوتبال رو تو استادیوم نگاه می کردم
. سعی می کردم یه دوست دختر بیشتر نداشته باشم. از کلمه "سعی" استفاده کردم چون واقعاً نمیشه فهمید چی به سریه پسر میاد که این کار رو می کنه! شاید واقعاً ارادی نباشه این قضیه! پس نمیشه پیش داوری کرد! اما من سعیم رو می کردم :)
. تو خیابون مثل آدم رانندگی می کردم و هی برای دخترا ترمز نمی زدم. یعنی این کار نهایت بی شخصیتیه...
. حواسم بود که یه وقت شکم در نیارم
. صاف راه می رفتم.
. موهای پشت گردنم رو همیشه می زدم

. اگه ته ریش بهم نمیومد نمی ذاشتم.

. دیگه مجبور نبودم تو وبلاگم انقدر مودب باشم

. دوست نداشتم زود ازدواج کنم. اما اینم دوست نداشتم که فاصله سنیم با بچم زیاد باشه :) مسلماً بابای جوون خیلی بهتره

. به دوستای خواهرم می گفتم:" امروز چه خوشگل شدی ماشاالله"  که حس خوبی نسبت به خودشون پیدا کنن
. تو مهمونیا فقط با دوست دختر خودم می رقصیدم. شوخی های بی جا هم نمی کردم با بقیه دخترا و خودم رو کنترل می کردم.
. حرف های خانوم ها رو در رابطه با هم جنس های خودشون بدون هیچ شکی قبول می کردم. چون مطمئناً اونا شناخت بهتری نسبت به هم دارن. (بسیاری از مشکلات دوستام و خودم از این مورد ناشی میشه و البته عکس این قضیه هم پیشنهاد میشه. اینجوری نباشین)

. هیچ وقت چیزیم رو به کسی حواله نمی دادم. خیلی کار بدیه. شما هم نکنین.


. اگه پسر بودم، بازم مامانم رو خیلی دوست داشتم.



پ.ن. غزل جان بازی تو رو هم یادم هستا. حتماً به روی چشم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

حرفای باد

" - تنهایی...
- تنهایی...
- تنهایی ...
..."

اینها رو باد خنک بهاری که از پنجره اتاقم میومد، برای پوست تنم تکرار می کرد!

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

!دیگه دارم شاخ در میارم


یه اتفاق عجیب دیگه!
یکی با google account من میاد و براتون کامنت میذاره! اینم نمونش:
کامنت دوم که به اسم منه مال من نیست!

بعد نوشت: این رو فهمیدم که طرف با  Account من ساین این نکرده! فقط تو فیلد لینک، لینک پروفایل من رو گذاشته! اگه دقت کنین عکسم کنار کامنت نمی افته اینجوری! حواستون باشه!

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

!منِ قلابی

امروز یکی از دوستام یه لینک برام فرستاد که وقتی بازش کردم داشتم شاخ در میاوردم! 
- این که منم؟!
- اما این که پروفایل من نیست؟
- عکسِ من اینجا چی کار می کنه؟! 
- پس چرا اسمم یه چیز دیگست؟ 
- مرجانه دیگه کیه؟! 
- من که مرجانه نیستم! 
- مرجانه که من نیست؟

نظرتون چیه؟
اول خندم گرفت! بعد کنجکاو شدم که کار کی می تونه باشه؟! بعد هم عصبانی! 
عکس منو دزدیده! داره باهاش پز میده که هیچ! فعالیت سیاسی هم می کنه! گروهِ "آی هِیت علی خا*منه ای" هم عضو شده واسه من لامصب! کلی هم قلب و لاو داشت! کلی هم دوستاش قربون صدقش رفته بودن! یه لحظه رفتم تو فکر! این که منم! پس چرا اینجا با این دو تا عکس این همه غوغا کردم!؟ اما اونجا با این همه عکسی که گذاشتم سوت و کوره؟! اصلاً چطور بعد 26 سال زندگی نتونستم این همه دوستِ دختری که اینجوری قربون صدقم برن پیدا کنم؟ هان؟! قضیه یه کم بوداره! نکنه طرف لِزبینه؟ اصلاً طرف کیه؟ بچه پررو رو ببینا! عکس منو گذاشته باهاش لزبین بازی در آورده! نفس کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...
آخه به کجای قیافه اخمالوی من این قسم تهاجم فرهنگیا می خوره! لزبین باید خودش عاقل باشه. با دو تا عکس و چهار تا قربون صدقه که نباید خر شد! اصلاً من لزبین! تو ندیده و نشناخته باید قربون صدقم بری؟ نمی گی اغفالت می کنم؟ نمی گی پشت هر پروفایل لزبینی ممکنه یه پسر نهفته باشه؟! اون وقت گول بخوری که دو جانبه گول خوردی عزیز جان.

من عصبانیم! واسه من اسمم گذاشته! مرجانه! خواسته مثل خودم مرمری بشه! من عصبانیــــــــــــــــــــم....

الحمدا... که همه جوانب احتیاط رو هم رعایت می کنیم! آخرش اینه! یعنی کی می تونه باشه؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

درکش کن

- باید بهش توجه کنی تا پژمرده نشه.
- باید ازش مراقبت کنی تا شکوفا بشه.
- باید بهش نگاه کنی تا تازه بمونه.
- باید باهاش حرف بزنی تا برات زیبا تر بشه.
- باید نوازشش کنی تا آرامش بگیره.
- اون ظریفه... مواظب باش نشکنیش...

.
.
.

اشتباه نکن دربارهء گل ها حرف نمیزنم. دارم از یه دختر می گم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

انتخابات

اگر خواهان شرکت در یک انتخابات عادلانه و خدا پسندانه هستید در مسابقه دویچه وله به وبلاگ مملکته داریم به عنوان بهترین وبلاگ فارسی رای دهید:

 و لا غیر...


۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

وقت تمام، برگه ها بالا

زمستون امسال حکایت این بچه های سر به هوا بود که سر امتحان می رن تو فکر و خیال و یادشون میره که وقت امتحان یک ساعت و نیم بیشتر نیست. بعد که بهشون می گن برگه ها بالا، شروع می کنن به تند تند نوشتن!
آهای خدا! این برگهء زمستون رو از زیر دستش بکش. نمی خوام عیدم سرد باشه. وقتش تموم شده!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

...خواهی نشوی رسوا

یه روز یکی که رنگش  قرمز بود، رفت تو جماعت آبی ها و برای اینکه رسوا نشه تصمیم گرفت همرنگ اونا بشه. اما در نهایت بنفش شد! 

نتیجه گیری 1: وقتی می تونی همرنگ جماعت بشی که خودت رنگ نداشته باشی! وگرنه رنگاتون قاطی میشه معلوم نیست چی از آب در بیاد!
نتیجه گیری 2: اصولاً بی رنگ بودن خیلی هم خوب نیست.
نتیجه گیری 3: پس کلاً همرنگ جماعت شدن کار اشتباهیه! آقا خودت باش. بهتر از اینه که بنفش بشی! ضایع بشی!



۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

چطوری میشه؟

بحث بر سر دوست داشتن و خواستنه! اینکه کسی رو دوست داشته باشی، ولی نخوای باهاش زندگی کنی و یا اینکه بخوای با کسی زندگی کنی که دوستش نداری؟!!! این روزا بد جوری گیجم کرده! کمک کنید...

بعد نوشت: فکر کنم منظور رو خوب نرسوندم. منظورم مقایسه بین خواستن و دوست داشتن بود. نه بین گزینه اول و دوم. خب مسلماً جفتش آزار دهندست. اما می خوام بدونم که چی میشه که این وضعیت پیش میاد، اصلاً چرا پیش میاد؟ و می تونه ارزشش  رو داشته باشه یا نه؟ :). مرسی از همراهیتون...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

شانس

میگن هر کاری شانس می خواد... این همه هر شب تو روزنامه ها از باندهای آزار و اذیت کن می نویسه، هیچ کدوم مثل خفاش شب معروف نشدن!

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

غُر نامه

1-در تاکسی
اگر قراره زود پیاده بشین نرین بچپین اون ته. صبر کنید بقیه بشینن بعد شما بشینین دم در که هم خودتون راحت تر پیاده بشین، هم برای سایرین مزاحمت ایجاد نکنید و هم باعث ایجاد ترافیک نشین.
اگر حواستون نبود و چپیدید اون ته... اشکالی نداره که وقتی پیاده میشین از افرادی که به خاطر شما از ماشین پیاده شدن معذرت خواهی کنید.

2-مکالمه با تلفن
-بله؟
+الّووووووووووو
-الو بفرمایید
+سلّام
-سلام!
+حالّ شوما؟
- مرسی!
+خوبی جیگر؟
-ممنون! شما؟
+منزل آقای فتحی؟
-نخیر، اشتباه گرفتین!
+ تِپ (صدای قطع کردن تلفن)

همیشه بعد از اینکه متوجه میشین اشتباه گرفتین معذرت خواهی کنید... چون ممکنه باز هم اشتباه بیفته همونجا و به خاطر اینکه دفعه قبل مثل پشت کوهی ها رفتار کردین، فحش بخورین :)


۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

این یک دستوره

بر اساس یک اتفاق فهمیدم که فردا کنکور دارم. امشب همتون برای قبولی من دعا می کنید. چون من هیچی بلد نیستم...

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

...اَی گِل بگیرنتون

الحداد هفته گذشته سجده شکر بازیکنان فوتبال را پس از به ثمر رساندن گل حرام اعلام کرده بود.
وی به جهت فقدان شرایط لازم برای سجده از جمله طهارت، رو به قبله بودن و لباس سجده گزار، این عمل را در زمین فوتبال حرام و خلاف شرع دانسته بود.
اقدام برخی بازیکنان فوتبال در انجام سجده شکر پس از به ثمر رساندن گل مباحثی را در میان مراکز دینی امارات عربی متحده و مصر بوجود آورده است.

اگه اینو نمی گفت کسی نمی فهمید که آقا اینجا مسئول آفتابست (آفتابه است) ...


۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

بازی

خوب... تو این اوضاع بی حرفی پمی جان (pemiphilo) از من خواست که تو این بازی شرکت کنم. بلکه نطقم وا بشه...

1. چی شد که وبلاگ​نویسی رو شروع کردی؟ با تشویق چه کسی؟
راستش کسی تشویق نکرد... هاها... آخه اصلا قبل از این کسی نوشته های من رو ندیده بود که بخواد تشویق کنه. چرا ندیده بود؟ خوب به خاطر اینکه اصلاً چیزی نمی نوشتم. چرا نمی نوشتم؟ خوب این جوابش یه کم طولانیه. میریم پاراگراف بعد...
برای شروع باید یه اعترافی بکنم... اونم اینکه من اصلاً خوب نمی نویسم. یعنی نه می تونم خیلی شاعرانه و دلربا بنویسم. نه خیلی ادبی و شیوا. کلاً نوشته های من سبک نداره. اینجا هم نیومدم تا از نوشته هام تعریف بشه. کلاً قصد دیگه ای داشتم. خوب این بر میگرده به تعریف آفتاب پرست... . 
دو تا تعریف برای آفتاب دارم. بی منت می تابه و تاریکی ها رو روشن میکنه. اولی باعث شد که بپرستمش. دومی هم دلیل نوشتنم  بود. دوست داشتم بازتاب خودم رو تو بقیه آدم ها ببینم. خوب باید یه جا می تابیدم دیگه. اما من که نور نداشتم. (از اینجا به بعد درس علوم سوم دبستانه) سطح صاف نور رو بر می گردونه. پس باید سعی کرد تا جایی که میشه صاف و صیقلی شد. هر چی بیشتر صاف بشی نور بیشتری  بدست میاری. اون وقت می تونی بتابی. پس با اسم و عکس خودم شروع کردم و سعی کردم که صاف بشم. الان نمیدونم چقدر موفق شدم. اما حتماً یه نوری تابوندم که دوستای صیقلی و خوبی مثل شما ها برام بازتاب دارین و کامنت میذارین. امیدوارم یه روز انقدر بازتاب داشته باشم تا بتونم تاریکی ها رو هم روشن کنم. 
حرفهای بالا رو باید یه جا می گفتم تا هویت این وبلاگ مشخص بشه. تو پست اول که نگفتم. برای توضیحات هم یه کم طولانی بود. پس مرسی که پرسیدی تا من بتونم اینجا بگمشون.

2. چی شد که با pemiphilo  آشنا شدی؟ 
خوب... پمی جان هم یکی از همون سطح های صیقلی بود که اینجا اومد و موندگار شد. کامنتهای دوست داشتنی و قشنگش من رو به وبلاگش کشوند. این رو به خودش گفتم. اینجا هم می گم. واقعاً لذت می برم وقتی می بینم تو این سن انقدر خوب فکر می کنه و قشنگ می نویسه. برای همین منم اونجا موندگار شدم.
  
هاها داشتین تو جواب این سوال چه بد جَو مصاحبه منو گرفته بود :))

3. اگه قرار باشه اینترنت برای همیشه قطع بشه و فقط به اندازه یه کامنت​گذاشتن فرصت داشته باشی، اون یه کامنتُ واسه کی می​ذاری؟
راستش یه کم با این سوال مشکل دارم. آخه اگه من فقط به اندازه یه کامنت گذاشتن وقت داشته باشم و بعدش قرار باشه اینترنت برای همیشه قطع بشه، خوب اونوقت کسی که براش کامنت گذاشتم که هیچ وقت نمیتونه کامنتم رو بخونه؟ خوب اگه قرار باشه اینترنت تا وقتی که اون می خواد کامنت رو بخونه قطع نشه من تو این فاصله برای هر کی بتونم کامنت میذارم :) (می دونم باید این سوال رو بدون تجزیه و تحلیل جواب می دادم... اما این یه بیماریه لا علاجه)

خوب حالا باید بقیه رو دعوت کنم... بذار پرونده هاتون رو بکشم بیرون... 
پری (مالیخولیا) چون تو هم به درد من (بی حرفی) دچاری پس تو هم شرکت کن. البته می دونم پمی تو رو هم دعوت کرده. منم میگم که دیگه بد جور بمونی تو رو در واسی...
شوالیه جان اگه دوست داشتی شرکت کن، خوشحال میشیم.
بد بوی جان شما دعوت نیستی. چون یه پست دیگه هم بدهکاری به من. بدهیات زیاد میشه.
دنی  ، غزل مامان قصیده ، زروان ، خود ارضایی ، ته سیگار ها ، یه پری دیگه ، راحیل ، شهرام ، سپید ، محمدرضا ، کامران نمی دونم دوست دارید پست های اینجوری بنویسید یا نه اما اگه خواستید دعوتید. 
کسی جا نموند؟ راه بیفتیم؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

نظر شما چیه؟

 
میگن این دو تا با هم دوستن!
اما من که فکر می کنم بالاخره یه روز می خورتش.
عکس خیلی هم دوستانه به نظر نمیاد!



۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

بیاین تجربه کنیم :)

بچه که بودم با آب پاش گلای قالی رو آب می دادم. یه بار مامان دستگیرم کرد و گفت بچه جان فرش و خیس می کنی می پوسه... اما من هنوز سر سختانه معتقد بودم که گلای قالی آب می خوان. 
از اون روز به بعد تا مامان از خونه می رفت بیرون آب پاش رو بر میداشتم و ... .

نتیجه گیری: هر گلی رو نباید آب داد. بعضی هاشون می پوسن!


۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

عروس دومادو ببوس یالا

سخنرانی دوماد در مجلس عروسی: می خواستم از کلیه دوست پسر های سابق عروس خانم که ایشون رو ترک کردن تشکر کنم... چون اگه این کار و نمیکردن من امروز در کنار عشقم نبودم! عزیزم دوست دارم.

نتیجه گیری: بعضی ها ابراز احساساتشون هم مایه عذابه...

حالا مگه چی شوده؟

دوستان عزیز انگار من تو پست قبلی منظور رو خوب نرسوندم. من تازه این دومین رو گرفتم. قرار نبوده اتفاقی توش بیفته! اینکه گفتم برو حالش رو ببر، منظور از برو، از اینجا برو بوده. نه اینکه به آدرس برو. ولی خدایی شما هم ملت همیشه در صحنه آماده نشستین بزنین تو ذوق آدم ها. خوب دومین به این با حالی دارم. یه کم تعریف کنید دیگه. 

راستی این پست آغوشم آرزوست ارزش یدونه کامنت هم نداشت یعنی؟ خوبه دیگه. هی بزنین تو ذوقم. اصلاً من اعتصاب می کنم. دیگه هیچی نمی نویسم.

پ.ن. جمله بالا رو جدی نگفتم. انقدر ها هم لوس نیستم :)

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

حالش رو ببر

با تشکر از دوست عزیزم علیرضا

آغوشم آرزوست...

کودک زمین خورده بود. اشک در چشمهایش و دستهایش رو به آسمان.
 مرد زمین خورده بود. اشک در چشمهایش و دستهایش رو به آسمان.
.
.
.

کودک را مادر در آغوش گرفت.

اما...
خدایا! تو کجایی؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

نصایح مادرانه اندر یافتن بی اف

از مرمری به ماریا (دختر آیندم):

دخترم از دخترایی که با دوست دخترای سابق دوست پسرشون، و پسرایی که با دوست پسر های سابق دوست دخترشون کل می اندازن دوری کن... وقتی کسی رو دوست داری باید سعی کنی گذشتش رو هم دوست داشته باشی و وقتی می بینی که نمیتونی گذشتش رو دوست داشته باشی مطمئن باش هیچ وقت نمیتونی خودش رو هم دوست داشته باشی و همیشه گذشتش اذیتت می کنه...

با کسی دوست شو که از لحاظ مالی خوب باشه و اگه وضع مالی خوبی نداشت به شرطی عاشقش شو که عشق و وفا رو درش دیده باشی. چون عشق و آرامشی که بهش میدی باعث پیشرفتش میشه و فقط یه آدم عاشق و وفاداره که اینجور مواقع ترکت نمی کنه. 

شکست روح آدمهای ضعیف رو تسخیر می کنه. اگه به کسی بر خوردی که شکست های عشقی قبلیش تو رفتار و عکس العمل هاش تاثیر گذاشته ازش دوری کن. اون آدم هیچ وقت درست بشو نیست. حتی اگه خودت رو وقفش کنی تا بهش ثابت کنی که دنیا آدم های خوب هم داره، یه روز می رسه که بهت می گه :"عزیزم تو خوبی اما ..." و این آدم همیشه اما و اگر های زیادی برای ترک کردنت داره... چون از اینکه عاشقت بشه می ترسه. پس به هر بهانه ای ازت دوری می کنه. این آدم دیگه هیچ وقت دنبال عشق نیست. تاکید می کنم. حتی اگه براش بهترین آدم روی زمین هم بشی اون نمی مونه. پس عمرت رو تلف نکن.

دخترم گلم، این ها نصیحت هایی بود که مامان وقتی هم سن تو بود برات نوشت که بعده ها فاصله سنیمون باعث نشه که این حرف ها رو جدی نگیری... حالا بیا بغل 

پ.ن. قبلاً گفته بودم هیچ وقت اسم دخترم رو ماریا نمیذارم. اما الان دارم فکر می کنم که شاید هم گذاشتم :)
پ.ن. لطفاً به این موضوع گیر ندین که شاید اصلاً دختر دار نشدی. حالا دختر من نه دختر یکی دیگه. بالاخره به درد یکی میخوره این حرف ها...

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

من بازم دلم تنگ شده...

یادمه یه بار با پسر خالم هوس آبمیوه کردیم. رفتیم سر یخچال هر چی سیب سرخ (از اینا که اصلاً آب نداره) بود برداشتیم اومدیم نشستیم با این آبمیوه گیریا که مخصوص پرتقال و لیمو شیرینه افتادیم به جون سیبا. حدود یه ربع بعد، من بودم و پسر خاله میون یه عالمه تفاله و حتی دریغ از یک قطره آب سیب! در همین حال و احوال بودیم که مامانینا سر رسیدن. خاله وقتی ما رو میون یه عالمه سیب بی جون شده دید، از همون دم در کفشش رو گرفت تو دستشو اون بدو پسر خاله بدو. شانس آوردم که این اتفاق تو خونه خودمون افتاد. وگرنه تو اون لحظه به جای اینکه من به پسر خاله بخندم اون داشت به من می خندید. آخ که چه روزای خوشی بود...

از دیروز همش دارم یاد روزای جوونی می کنم. 
دلم برای صبحهای زودی که بابا از خواب بیدارمون می کرد تا بریم مدرسه تنگ شده. یادمه خودمو می زدم به خواب و بیدار نمیشدم تا بابا ماساژم بده. تنبل خانوم بعد از کلی ماساژ از خواب بیدار می شد و یادش میفتاد که دیکتش رو ننوشته. وای چه استرس خوبی بود. مامان داشت صبحانه رو حاضر می کرد. بابا مشغول اتو کردن مقنعم بود. منم داشتم تند تند دیکته می نوشتم. بابا بهم میخندید و می گفت : "بازم مدرست دیر شد..." یاد قیافهء اکبرعبدی پشت درای بستهء مدرسه که میفتادم خندم می گرفت. زندگی انقدر ها هم سخت نبود...
دلم بد جوری هوای اون روزا رو کرده. اون کلاس ها. اون بچگی ها. اون سادگی ها. اون دلشوره های زود گذر. دلم هوای مدرسه کرده. دلم می خواد برم مدرسه و وقتی زنگ خونه می خوره بیام از بین مامانایی که اومدن دم مدرسه دنبال بچه هاشون، دست قشنگ ترینشون رو بگیرم و باهاش برگردم خونه.

بعد نوشت: مرمر بی سواد اکبر عبدی رو اینجوری نوشته بود : "اکبر ابدی" که البته این اشتباه خیلی هم بی ربط با متن نبود.
              جا داره از بد بوی جان تشکر کنم. پسرم اگه باز از این سوتیا دیدی سریع بگو.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

به ما که رسید، آسمون تپید...

اتفاقاتی که در 15 دقیقه افتاد:
دیروز وقتی می خواستم از خونه برم بیرون هوا آفتابی بود. لباس بهاره پوشیدم و خوش و خندون پا در دل کوچه نهادم و در این فکر بودم که چه خوب که امسال زمستون هوا زیاد سرد نیست، خدایا شکرت...  آخه آدم وقتی تنهاست دلش از سرمای زمستون می گیره. سوار تاکسی که شدم یه دفعه دیدم  اُه برف گرفت!!! با خودم گفتم ریزه، حتماً باد از رو کوه آورده. اما چشمتون روز بد نبینه همین که پامو از ماشین گذاشتم پایین کولاک شد! برف و باد با همدیگه تصمیم گرفته بودن یه حال اساسی بهم بدن! در عرض 5 دقیقه خیسسسسسسسس آب شدم و ...
[در حالی که دوربین روی منه، تصویرم یواش یواش محو میشه و تصویر بعدی صبح روز بعد، من رو وقتی از خواب بیدار شدم نشون میده]
آخ که چقدر گلوم درد می کنه! کرخت و بی حوصله ام... یه غلط (درست نوشتم؟) می زنم. آخ همه تنم درد می کنه! کاش میشد یه جوری خودم رو به آشپزخونه برسونم و ویتامین ث بزنم تو رگ. خدا جون غلط کردم! قول میدم هر چه سریعتر از تنهایی در بیام...

پ.ن. شما هم به این قضیه رسیدین که هر بار  بابت چیزی خدا رو شکر می کنیم دیری نمی پاید که ازت میگیرتش؟ پس در همین راستا میخوام بگم : " خدایا شکرت که تنهام "
پ.ن. خوشبختانه الان یه کم بهترم. ویتامین ث ها کارشون درست بود.
پ.ن. هیچ وقت متوجه نشده بودم که املای غلط ( به معنی اشتباه ) با املای غلط ( به معنی چرخیدن به پهلو) یکیه! البته غلتک و غلتیدن رو اینطوری می نویسن اما چرا غلط رو اینجوری می نویسن، نمی دونم! لطفاً این بنده حقیر را راهنمایی کنید...
پ.ن. رفتم تو لغت نامه دیدم راهنمایی شدم. حالا من شما رو راهنمایی می کنم. غلت درسته. یعنی من اون بالا غلط رو غلط نوشته بودم. دیگه غلت رو غلط نمی نویسم. اگه متوجه نشدین یه بار دیگه توضیح بدم...

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

من و دوستم مرثا

یه اتفاق عجیب و دوست داشتنی...
نظرتون درباره اینکه یه دوست هم اسم که هم سال تولدش و هم ماه تولدش باهام یکیه پیدا کردم چیه؟ از کجا؟ از همین وبلاگم که الان دیگه خیلی دوسش دارم. برای خودم که خیلی جالبه. اینکه از این به بعد خودم هم یکی رو به اسم مرثا صدا کنم حس خوبی داره. امروز برای بار دوم ذوق مرگ شدم. خدایا ما منتظر سومیش هستیم. هیچ جا نمیریم همینجا هستیم.
مرثا جونم مرسی که پیدام کردی.بغل

لذت معلمی

قبلاً گفته بودم که یه مدت به بچه های مهد و پیش دبستانی آموزش کامپیوتر می دادم. امروز وقتی مسنجر رو ساین این کردم دیدم یکی از بچه ها برام پیغام گذاشته: "سلام من آوینم" البته با حروف انگلیسی که زود تر از حروف الفبا یاد گرفته بود... نمی دونید چقدر ذوق مرگ شدم. کلی قربون صدقش رفتم....

آیدان

مد بتوجه شدب که اثرات جادبی بعد از عبل خیلی زیاده. برای هبین آیداد رو اندتخاب کردب...

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

عشق و وفاداری در شعر پارسی

شاعر میگه:
"اگه این دنیا پر از قشنگیه
پر دل برای (دلبرای؟) شوخ و شنگیه
به کسی چی کار دارم
به کسی چی کار دارم
من تو رو دوست می دارم... "

با نگاهی به اشعار بالا به اهمیت وفاداری و پایبندی در اشعار فارسی پی می بریم. شخصی که حاضر نیست عشقش را با همه قشنگیهای دنیا و حتی شوخ و شنگی هایش عوض کند و مخصوصاً  دو بار اعلام می دارد که به کس دیگری کاری ندارد و تنها او را دوست می دارد. که بیان این دوست داشتن با فعل استمراری نشان از پایداری این عشق دارد.

والبته در جای دیگری اضافه می کند:
عاشقم دوست دارم عاشقم و دوست دارم
جز دل چاک چاک تو سینه هدیه واسه تو ندارم...

عاشق دل چاک چاکش را نثار می کند و صاحب عشقی عظیم می گردد. عشقی پاک و کم  توقع. معشوق از او نه خانه با سونا میخواهد و نه سوناتا!  و تنها شنیدن عاشقم ها و دوستت دارم ها را بسنده کرده است.

آری چنین عشق پاکی پاداشی این چنینی را نیز خواهد داشت.


۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

خانم جهان

یه عمر همه اهل محل اون رو به اسم شوهرش صدا می کردن. بهش می گفتن خانم جهان (خانمِ آقا جهان) .  روزی که از همدیگه طلاق گرفتن، دیگه اسم نداشت!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

اگه اشتباه می کنم بگو...

یه روز که ازدستم ناراحت بودی و ازت علت رو پرسیدم چیزی نگفتی. فقط برام یه مثال زدی. گفتی فرض کن تو یه اتاق نشستی و داری یه کتاب می خونی. بعد یه دفعه یکی از در میاد تو و چراغ رو خاموش می کنه. چی می تونی بهش بگی. طرف دیده و چراغ رو خاموش کرده. پس جای بحثی نمی مونه که چرا این کار رو کرده. بابت اشتباهم -که تو فکر می کردی به عمد انجامش دادم- معذرت خواهی کردم و بقیه کتاب رو هم خوندی.
گذشت و یک بار هم تو وقتی من کتاب رو می خوندم، چراغ رو خاموش کردی. حرفی نیست. دیدی و خاموش کردی. چی می تونم بگم؟ دیگه هم روشنش نکردی. اما تو که بقیه کتاب رو خوندی برام تعریف کن. میخوام بدونم آخرش چی میشه؟ تو که کتاب عشق رو به انتهاش رسونده بودی چی بیشتر از من فهمیدی که من هنوز نفهمیدم؟ نکنه این کتاب هم با جمله "قصه ما دروغ بود" تموم میشه؟ این حدسیه که من برای آخرش می زنم. اگه اشتباه می کنم تو بگو...

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

من چه جور آدم خوبیم؟

خوب  بالاخره منم به این بازی دعوت شدم.این جور که گفتن و من فهمیدم بازی از این قراره که باید 5 تا از خصوصیات بدمون رو بگیم. و اینطور که بوش میاد، ماشا الله -دارندگی و برازندگی- همه انقدر خصوصیات بد دارن که دلشون نمیاد تو 5 تا خلاصش کنن. بریم ببینیم میتونم رکورد بزنم یا نه:

1. لجبازم.مثلاً اگه بهم بگن درس بخون نمی خونم. یا اینکه بعضی وقت ها با خودم و زندگیم لج می کنم. بعد از اینکه اولین عروسکی که داشتم خراب شد و مجبور شدیم بندازیمش دور دیگه عروسک بازی نکردم. زدم تو خط ماشین بازی و دزد و پلیس و فوتبال و بازی های پسرونه.

2. گیر میدم. یادمه یه بار سر کنکور کارشناسی یه مسئله هندسه بود که با روش های تست زنی میشد سریع به جوابش برسی. اما اون روش رو بلد نبودم. از اونجایی که آدم گیر بده اویی هستم نشستم سر کنکور مسئله رو از روش استقرا حل کردم. نتیجه این شد که وقت نکردم سوالهای شیمی رو جواب بدم.
یا ممکنه یه پازل 3000 تیکه ایی رو بدون وقفه درست کنم.
تبصره: اهل گیر دادن به آدم ها نیستم.

3. خونسردم. البته گاهی اوقات. که اون گاهی اوقات هم خونسردی رو از حد گذروندم. مثل همین مورد قبلی که براتون گفتم. بگی ذره ای استرس تمووم شدن وقت رو گرفته باشم.

4. اشکم دم مشکمه. ولی خوب عوضش خوش خنده هم هستم.

5. وقتی از چیزی ناراحت میشم صدام در نمیاد و به جاش می رم تو تحریم. یعنی یه مدت غیبم می زنه یا یه مدت سکوت می کنم. که بدیه این مسئله اینه که خیلی ها متوجه این تحریم نمیشن و منم خیلی زود فراموش می کنم و دیگه هیچ وقت هم در موردش صحبت نمی کنم. رو این حساب باید بگم که تیکه خورم ملسه. خواستی تیکه بندازی کسی رو نداشتی من هستم. باور کن اگه عکس العملی نشون بدم که ناراحتت کنم. جون من، ناراحت میشم اگه نگی.

6. تو انتخابام سخت می گیرم و البته بعضی وقت ها شدیداً گند می زنم.

7. تصمیم گیریم ضعیفه. بارها منو پشت ویترین مغازه در حال خود زنی دیدن.

8. مهربونم در حد تیم ملی. فکر می کنم زیاد خوب نیست.

9. یکم برام سخته که چیزایی که نمی دونم رو سوال کنم. برای همین یواشکی میرم تحقیق می کنم و جوابش رو پیدا می کنم. یا مثلاً وقتی میخوام برای اولین بار جایی برم که تا حالا نرفتم مسیر رو از نقشه نگاه می کنم تا مجبور نشم از کسی بپرسم. جمله معروف بچگیام این بود: "خودم می دونم" مخصوصا وقتی هم سن و سالام می خواستن بهم یه چیزی یاد بدن محال بود که ازش استفاده نکنم. البته الان خیلی بهتر شدم. یه کم خودم رو تغییر دادم.

10. در اولین برخورد با بعضی افراد جبهه می گیرم. و البته کم پیش میاد که بعد ها از رفتاری که داشتم پشیمون بشم.
توضیح: این شماره اشاره دارد به افراد پُزو، خنگ، گند دماغ، گوشت تلخ، شلخته، فضول، بو گندو و .... ( بقیش رو گذاشتم به عهده خود خواننده. با سلیقه خودتون پرش کنید)

11. آدم تو ژست و قیافه ای نیستم. قبول کنید که بعضی وقت ها لازمه.

12. در مواردی اعتماد به نفس کاذب می گیرم (مثل تعمیر رادیو ضبط خونه) و در مواردی که احتیاج به اعتماد به نفس دارم -حتی از نوع کاذبش- کاملاً خودم رو می بازم (مثل وقتهایی که باید از خودم دفاع کنم) میشه گفت تقریباً همیشه به دیگران حق می دم و این تو دنیایی که دیگران بهت حق نمیدن به ضررت تموم میشه.

13. در پایان باید بگم که ثبات رفتاری ندارم. به عنوان مثال ممکنه یکی بهم یه دروغ ساده بگه و هیچ وقت نبخشمش. ولی یکی دیگه یه دروغ گنده بگه و فراموش کنم.
توضیح: این خصوصیت در رابطه با گزینه 1 هم صدق می کنه. یعنی ممکنه یه نفر دیگه بهم بگه درس بخون و منم تو جواب بگم چشم عزیزم. هر چی تو بگی. 

پ.ن. متا سفانه فقط اینها به ذهنم رسید. باشد که خدا شفایمان دهاد.  
پ.ن. راستی یه برنامه بذارید من از خوبیام تعریف کنم. 

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

کاشتن گل در صحرای کارائیب


چند روز پیش یکی در رابطه با محبت کردن به دیگران و ایجاد علاقه در اونها برام یه مثالی زد. می گفت در رابطه با بعضی آدم ها سعی کردن برای اینکه مهرت رو به دلشون بندازی مثل کاشتن گل در صحرای کارائیب می مونه!  باور کنید تا همین پریروز این رو نمی دونستم. هنوز هم نمی دونم که آیا اصلاً این حرف درسته یا نه؟! پس یعنی این که می گن از محبت خار ها گل می شود الکیه؟  من قبول ندارم. یعنی می گم الکی نیست. چه خار هایی که خودم تو همون صحرای کارائیب! گُل نکردم. اما یه چیزی رو یادم رفت. اونم اینکه کنار گلام تابلوی "دوست عزیز لطفاً از چیدن گلها خودداری فرمایید" بزنم.  غافل که شدم همه گل ها رو کنده بودن. حالا دیگه گلام حتی از حافظهء صحرا پاک شده. حتی یادش رفته که یه روز خودش ازم خواست تا براش گل بکارم.

پ.ن. از کاشتن گل در صحرای کارائیب نترسید. یا موفق می شید یا گلکاری رو یاد می گیرید. بسم ا...

کمی تا قسمتی از خود راضی

اگه دوستم داری برای اینه که دوست داشتنیم. اگه از دستم بدی این تویی که ضرر کردی...

انتخاب کن، شادی را

وقتی گریه می کنم مامانم میاد میگه: "حیف این اشک ها نیست که می ریزی؟ پاشو مادر جون. پاشو بیا کمک من فلان کارَرو بکن، هم یه ثوابی کردی هم سر خودت گرم یه کار دیگه می شه."  زندگی به همین سادگیه...

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

خدا بزرگه

گاهی وقتها به کار خدا شک می کنم. گاهی وقت ها خدا به کارای من شک می کنه!

امروز صبح درحال قدم زنی و گشت و گذار بودم که یهویی خدا اشتباهی لیوانش رو گذاشت روم. ای بابا خدا! این شوخیا چیه دیگه؟ بابا بردار این لیوان رو. نفسم بند اومد. خدا خدا خدااااااااااااااااااااااااااااا. مشکل اینجا بود که خدا دیگه صدام رو هم از اون زیر نمیشنید و قسمت بد قضیه این بود که لیوان گِلی بود و نمی تونستم بیرون رو ببینم و از آدم های بیرون کمک بگیرم. بعد از اینکه یه نیم ساعتی سر و صدا و داد و بیداد راه انداختم به این نتیجه رسیدم که هیچ فایده ای نداره و تنها راه ممکن اینه که آروم بشینم و کمتر نفس بکشم و منتظر بمونم تا خدا دوباره تشنش بشه... اینکه می گن خدا رحم کرد مال همین قسمته ها. شانس آوردم که خدا رفته بود یه سری به جهنم بزنه. برای همین زودی تشنش شد و برگشت. تقریباً در حال کشیدن نفس های آخر بودم که ... .
واقعاً قیافه خدا دیدنی شده بود وقتی منو اون زیر دید. کلی شاکی شده بودم از دستش. داد و هوار که آخه این چه وضعشه. داشتی دستی دستی منو می کشتی. چرا یه کم بیشتر حواست رو به بنده های خوبت جمع نمی کنی؟ چرا... .
خدا حرفم رو قطع کرد و گفت : "نه دیگه، داری تند میری، تو که بنده خوب منی چرا؟ تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ مگه بهت نگفتم که عمر دست خداست.آخه تا من نخوام که نمی میری!"
خدای من...... چرا یادم رفته بود؟