۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

RE: نامه ای به خودم

داشتم تو آرشیو رو می گشتم. یه نامه پیدا کردم به خودم. نوشته بودمش که یه روز بهش جواب بدم:

سلام
نامه ات را خواندم. سوالهای زیادی پرسیده بودی. برایم جالب بود که طی دو سال اخیر روحیاتم انقدر دست خوش تغییر شده است و این در حالیست که زندگی شاید نقابی حتی سیاه تر از چهره ترسناک آن روزهایش را به بر دارد. عزیز "من" این روزها به طرز عجیبی حالم خوب است و دلیلی برای این همه خوب بودن ندارم. کمتر غمگین می شوم و دیگر باران برایم دلگیر نیست. حتماً می گویی عاشق شده ام! نه... عشق را خوب می شناسم. هر از چند گاهی سرکی می کشد و البته جای شکرش باقیست که معرفتش از عموی کوچکم که سالی یک بار آن هم برای عید دیدنی به سراغمان می آید بیشتر است. 

می دانی؟ زندگی سخت تر می شود و من راضی تر. شاید این هم از سر لجبازی های همیشگیم است و اینبار نوبت زندگیست تا طعم این لجبازی را بچشد. حالا دیگر می خندم. بلند تر از همیشه. می خندانم. بیشتر از هر وقت دیگر. می رقصم. هر چه زیبا تر. می خوانم. کمی دلنشین تر. 

شاید باورت نشود، همین چند وقت پیش عصر جمعه را درس ادب دادم. شاید باورت نشود، همین چند روز پیش تنهایی را رو سیاه کردم. شاید باور نکنی که دیگر نفسم نمی گیرد، بغض گلویم را فشار نمی دهد، دیگر اشک هایم نمی آیند، دیگر کلاغ های سیاه پرنده های خوشبختی منند. دیگر هوای بارانی تنهایی را به رخم نمی کشد، دیگر چتری به سر نمی گیرم، خیس می شوم. خیس می شوم از این همه تنهایی و دلگیری، از این همه درد و درگیری، از این همه روزهای سیاه و سختگیری... خیس می شوم و همزمان به آفتاب فکر می کنم.  

من هنوزم سرسختانه معتقدم که خدایی هست. اما شاید جایی دیگر و برای مردمانی دیگر. شاید برای آنهایی که هستند. خودشان در کنار خدایشان. حالا دیگر من هستم، خدا هم اگر باشد خوشحال می شوم.


همیشه به یادت هستم 
  "من"        
19 شهریور 90  

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

مادر ها سیگار هستند.

بعضی از آدم ها مثل سیگار هستند، برای شما و غمهایتان می سوزند. برای شما و درد هایتان دود می شوند. 
سیگار ها را زیر پا له نکنید.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

دربست؟

یکی از معضلات من وقتیه که می خوام تاکسی بگیرم برم خونه دوستم:
دولت... سر دولت... سر کاوه... تقاطع دولت با کاوه... انتهای کاوه... مستقیم تا سر کاوه... مستقیم تا ته کاوه! دولت مستقیم؟! سردولت انتهای کاوه؟؟؟ :-|

بادبادک ها دوست داشتنی و بی رحمند!

بعضی از آدم ها مثل باد بادک هستند. اختیارشان در دستان شماست. اما کافیست تا کمی نخ را بیشتر بکشید و پا را فراتر بگذارید. می بُرند و می روند. 
بادبادک ها به سادگی بر لبهایتان لبخند و در چشمهانتان اشک می آورند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

نیا، نمان، نخند، کنارم نمان

باید کسی باشد. باید کسی تنهاییت را پر کند. هر چند سخت مشغول کار، بر پشت میزی در اتاقی دیگر.

آنوقت می توانی برایش چای ببری و شانه هایش را ماساژ دهی. دستهایت را دور گردنش حلقه کنی و صورتش را ببوسی و الی آخر...

و یا آنقدر در اتاق بغلی منتظر بمانی تا وقتی می آید برایش ناز کنی و قهر کنی و خودت را لوس کنی که تو اصلاً حواست به من نیست و الی آخر...

و یا وقتی خیلی منتظر ماندی و نیامد، به اتاقش بروی و از زیر دستهایش که بر لبه میز تکیه داده است خودت را در بغلش جا کنی و همانجا چمباتمه بشینی و نگاهش کنی. او با تعجب نگاهت کند و تو مظلومانه نگاهش کنی. او بخندد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را ببوسد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را محکم در آغوش بگیرد و تو باز هم مظلومانه نگاهش کنی و الی آخر...

یا نه. هیچ کدام این اتفاق ها هم که نیفتد، حداقل خیالت راحت باشد که شب وقت خواب کسی تو را در آغوش می گیرد و الی آخر...

اما آن کسی که باید باشد نیست و مشکل اینجاست که این کسی که باید حس تنهایی داشته باشد، خیلی وقت است که دیگر حس تنهایی ندارد و الی آخر...