۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

کلاس پر بار

یه استاد داشتیم، آخوند، اونم از نوع سر به زیر - و صد البته کمیاب - که زیاد تو صورت خانوم ها نگاه نمی کرد. بعد از اینکه یکی دو جلسه رفتیم سر کلاسش متوجه شدیم که نه بابا طرف اصلا تو باغ نیست... ما هم که مشتاق علم و دانش دیگه نرفتیم. فقط آخرای کلاس که در باز می شد و همه بچه هایی که مال ساعت دیگه ای بودن و اون ساعت رفته بودن سر کلاس، می ریختن رو سر استاد که حاضری بزنن، ما هم به جمع می پیوستیم و حاضری می زدیم. آخ که چقدر می چسبید. و این گونه یک ترم کلاس درس اخلاق اسلامی استاد احمد زاده ایشیمبالا پیچیده شد. چه کنیم که جوانی و خامی دو عنصریست جدایی نا پذیر...



۳ نظر:

  1. بابا خوش به حالت،استاد اخلاق ما هم البته آخوند بود ولی یه مدل دیگه...یه قیافه ترسناکی داشت که مو به تن آدم سیخ می شد.تازه معتقد بود بچه رو باید زد تا تربیت بشه،این غربی های...فرهنگ ما رو خراب کردن و اینا...هر جلسه هم مارو بیچاره میکرد از بس دعوا میکرد که موهاتونو بکنین تو.

    پاسخحذف