خیلی وقت است که نرفته ام... راکد، بی حرکت و بی صدا... گوشه ای از این قفس بوی ماندگی گرفته ام! و همه اینها کلافه ام می کنند!
به رفتن فکر می کنم. اما قفس با همه بزرگیش تنگ است. هوا نیست. صدا نیست، عشق نیست، آزادی نیست... همه درها بسته اند و هیچ راهی نیست جز فرار!
به فرار فکر می کنم. کار سختیست. تصمیم بزرگیست و من خوب می دانم که سنگ بزرگ نشانه نزدن است. حداقل برای من که اینگونه بوده است. و با خودم می گویم تنگی قفس را شاید بتوان تحمل کرد اما دلتنگی را نه...
پس دوباره به رفتن فکر می کنم. انتخاب کردنِ راحت ترین مسیر زندگی و رفتن در همین قفس. اما وقتی به خودم می آیم، روی تخت یک مرکز توانبخشی نشسته ام. یک پایم در بند است و نگاهم به ثانیه شمار دستگاه برق مات مانده است.
من کلافه ام...!
شاید این جور موفع ها یه آشنا یا دوست خیلی کمک کنه.
پاسخحذفولی اکثرا دوس دارم هر موقع تو این جور موقعیت های مشابه گیر کنم . خیلی میخوای که مثل اون فیلم " before sunrise " برم تو یه قطار یا ..... و بقیه اون ماجرا . خیل دوس دارم ولی حیف هنوز شهامتشو ندارم . حیف :(
ندیدم که :(
پاسخحذفراکد ، بی هدف ، ساکن چون من!!!
پاسخحذفبر دل نشست
مرسی سکوت عزیز
پاسخحذفببین حتما . جان من ! . زووووود .
پاسخحذفبعد بگو ؟