باید کسی باشد. باید کسی تنهاییت را پر کند. هر چند سخت مشغول کار، بر پشت میزی در اتاقی دیگر.
آنوقت می توانی برایش چای ببری و شانه هایش را ماساژ دهی. دستهایت را دور گردنش حلقه کنی و صورتش را ببوسی و الی آخر...
و یا آنقدر در اتاق بغلی منتظر بمانی تا وقتی می آید برایش ناز کنی و قهر کنی و خودت را لوس کنی که تو اصلاً حواست به من نیست و الی آخر...
و یا وقتی خیلی منتظر ماندی و نیامد، به اتاقش بروی و از زیر دستهایش که بر لبه میز تکیه داده است خودت را در بغلش جا کنی و همانجا چمباتمه بشینی و نگاهش کنی. او با تعجب نگاهت کند و تو مظلومانه نگاهش کنی. او بخندد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را ببوسد و تو مظلومانه نگاهش کنی. او تو را محکم در آغوش بگیرد و تو باز هم مظلومانه نگاهش کنی و الی آخر...
یا نه. هیچ کدام این اتفاق ها هم که نیفتد، حداقل خیالت راحت باشد که شب وقت خواب کسی تو را در آغوش می گیرد و الی آخر...
اما آن کسی که باید باشد نیست و مشکل اینجاست که این کسی که باید حس تنهایی داشته باشد، خیلی وقت است که دیگر حس تنهایی ندارد و الی آخر...
بديش اينه كه هست ، ولي نيست.
پاسخحذفاين خيلي بده خيلي!:(