۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از نیماها تا مجیدها

"چشامو باز کردم. روی یه تخت خوابیده بودم. همه چیز تار و مبهم بود. صدای اطراف تو گوشم می پیچید. کسی می خندید. چند نفر دیگه تو اتاق بودن که هیچ کدومو نمیشناختم. همه دور تخت دخترکوچولویی هم سن و سال خودم حلقه زده بودن و هر از چند گاهی نگاه سرشار از عشقشون رو از صورت دخترک بر می داشتن و نگاه پر ترحمشون رو نثار من می کردن. دخترک رو مادر در آغوش کشیده بود. من تنها بودم. مادرم نبود. سعی کردم کمی گذشته رو به یاد بیارم. چه بلایی سر من اومده بود؟ کمی تو خاطراتم عقب تر رفتم. آخ... یکی از ناخنهام تیر کشید. 
.
.
.
چشامو باز کردم. روی یه تخت خوابیده بودم. همه چیز تار و مبهم بود. صدای اطراف تو گوشم می پیچید. کسی گریه می کرد. چند نفر دیگه تو اتاق بودن که هیچ کدومو نمیشناختم. همه دور تخت من حلقه زده بودن. حتی دخترک...! چه بلایی به سر چشماش اومده بود؟ آدمهای دور و برم هر از چند گاهی نگاه پر ترحمشون رو از صورت دخترک بر می داشتن و نگاه سرشار از نفرتشون رو نثار من می کردن. باز هم تنها بودم. ناخنم تیر می کشید، ناخنم تیر می کشید، ناخنم تیر می کشید... آخ... یکی از چشم هام... . . ."





۲ نظر: