۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

بنی آدم اعضای یکدیگرند.

خوردم زمین. جلوی مترو قیطریه. طرف ایستگاه ون ها. حتماً دیدین کنار ایستگاه یه سکو داره. داشتم لبه اون راه می رفتم که برم تو صف وایسم. خوشحال از اینکه صف خلوته و نفر اولم. اما پام پیچ خورد، از اون بالا تالاب افتادم وسط زمین. صدای هندونه دادم. از درد نفسم بند اومده بود. آرنجم کشید رو آسفالت، پوستش رفت. زانوم هم درد گرفت. اما همه اینا به درک. می دونین کجاش از همه درد ناک تر بود؟ اونجایی که اومدم برم سوار ون بشم دیدم پر شده. همون ونی که من داشتم می رفتم به عنوان اولین نفر تو صفش وایسم! تنها کسی که کنارم بود، یه دختر هم سن و سالای خودم بود. بازم دمش گرم. اگه اونم نبود که میشستم همون جا به حال خودم و بد بختیم و این قبرستون دره ای که توش زندگی می کنم، زار زار گریه می کردم.

شاعر میگه: بنی آدم اعضای یکدیگرند... احتمالاً منم امروز تخ...شون بودم.

۴ نظر: