۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

ترس


 دیروز صبح وقتی داشتم از خونه می رفتم بیرون آسانسور رو زدم تا از پارکینک بیاد بالا! در رو که باز کردم تا سوار بشم یه دفعه چشمم افتاد بهش. صاف وایساده بود اون وسط. اونم تا چشمش افتاد به من سریع خودشو جم و جور کرد، می شد ترس رو از چشماش دید. راستش منم خیلی ترسیده بودم. تو این فکر بودم که سوار بشم یا نه! هر چی فکر کردم دیدم ما هیچ جوری با هم تو یه آسانسور نمی گنجیم! برای همین براش دکمه پارکینگ رو زدم تا برگرده سر جاش و خودم هم از پله ها رفتم پایین. سارا می گفت اونم وقتی نیم ساعت پیش می خواسته با آسانسور بره پایین آقای سوسک رو دیده بوده!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر