مثل یه خواب عمیق بود... یه خواب عمیـــق وقتی خیلی خسته ای... اما یکی صدام می کرد. صداش رو دوست داشتم. یه زمانی برام لالایی می گفت. ولی انگار این بار دلش نمی خواست بخوابم. چند بار محکم و قوی صدام کرد. اما وقتی دید جواب نمی دم، یه دفعه بغضش ترکید. صداش لرزید. نَه نَه... گریه نَه... گریشو دوست نداشتم. وقتی گریه می کنه، می خوام بمیرم. دیگه نمی تونم بخوابم. سریع چشامو باز کردم. چشاش و دیدم که پر اشکه. من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم. ببخشید مامان.
توضیح: یه وقت با توجه به پست قبلی فکر نکنید خود کشی کردما :))))
امیدوارم دیگه هیچ وقت این تجربه رو تکرار نکنی. به اندازه کافی توی این چند وقت تجربیات خطرناک داشتی دیگه. فکر کنم کافیه.
پاسخحذفآخه حیف نیست ... درسته بعضی وقتا این حسی میشه آدم .. ولی خداییش گناه داره ... حالا اگه واسه یکی دیگه بود عیب نداشت حالش گرفته میشد ... :)
پاسخحذفدست خودم نبود هادی جان. اتفاق بود دیگه
پاسخحذف