۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

خدا بزرگه

گاهی وقتها به کار خدا شک می کنم. گاهی وقت ها خدا به کارای من شک می کنه!

امروز صبح درحال قدم زنی و گشت و گذار بودم که یهویی خدا اشتباهی لیوانش رو گذاشت روم. ای بابا خدا! این شوخیا چیه دیگه؟ بابا بردار این لیوان رو. نفسم بند اومد. خدا خدا خدااااااااااااااااااااااااااااا. مشکل اینجا بود که خدا دیگه صدام رو هم از اون زیر نمیشنید و قسمت بد قضیه این بود که لیوان گِلی بود و نمی تونستم بیرون رو ببینم و از آدم های بیرون کمک بگیرم. بعد از اینکه یه نیم ساعتی سر و صدا و داد و بیداد راه انداختم به این نتیجه رسیدم که هیچ فایده ای نداره و تنها راه ممکن اینه که آروم بشینم و کمتر نفس بکشم و منتظر بمونم تا خدا دوباره تشنش بشه... اینکه می گن خدا رحم کرد مال همین قسمته ها. شانس آوردم که خدا رفته بود یه سری به جهنم بزنه. برای همین زودی تشنش شد و برگشت. تقریباً در حال کشیدن نفس های آخر بودم که ... .
واقعاً قیافه خدا دیدنی شده بود وقتی منو اون زیر دید. کلی شاکی شده بودم از دستش. داد و هوار که آخه این چه وضعشه. داشتی دستی دستی منو می کشتی. چرا یه کم بیشتر حواست رو به بنده های خوبت جمع نمی کنی؟ چرا... .
خدا حرفم رو قطع کرد و گفت : "نه دیگه، داری تند میری، تو که بنده خوب منی چرا؟ تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ مگه بهت نگفتم که عمر دست خداست.آخه تا من نخوام که نمی میری!"
خدای من...... چرا یادم رفته بود؟

۶ نظر:

  1. مرثا جون خوبی الان؟؟؟بذار من این خدا رو ببینم،چرا حواسشو جمع نمی کنه؟

    پاسخحذف
  2. سلام
    جمله اولش خیلی خوب بود. ایده اش خیلی خوب بود اولش هم خیلی جالب بود اما آخرش به خوبی اولش نبود. می دونی چرا چون آخرش فانتزی نبود .خدایی را که از ملکوت کشاندی پایین ؛ خدایی که یادش میره لیوانش را روی کی گذاشته . دیگه آن خدایی نیست که عمر دستشه .درسته ؟ فوقش یک موجود زمینیه یک کمی قوی تر .من اگر بودم یا اینکه آخرش را با یک معامله با خدا تموم می کردم که خدا همون پایین بمونه یا اینکه یک راه عروج پیدا می کردم که به کبریای خودش برگرده . که راه دومی خیلی سخت تره.
    نوشته هات را دنبال می کنم
    موفق باشی

    پاسخحذف
  3. ببخشید امکانش هست این دوستتون خدا رو با من آشنا کنید؟ میشه دستش رو بزارید تو دست من که دست تو دست و شونه به شونه باهاش تو پارک قدم بزنم؟، میسی

    پاسخحذف
  4. مرسی زروان جان. خودم هم یه کم با آخرش مشکل داشتم. اما میشه اینجوری تصور کرد که همه این ها دیدیه که من از خدا دارم. یعنی خدایی که من برای خودم درست کردم تا باهاش راحت باشم. اما آخر ماجرا یادم میفته که این خدا همون خدا بزرگست. همه چیز دست اونه. حتی اگه من فکر کنم داره بهم بی توجهی می کنه. یا چیزی رو یادش رفته. یا صدام رو نمیشنوه و ... . اما میشد همونطور که گفتی بهتر تمومش کرد. ولی بذار پای اینکه از سر یه ناراحتی و یه دفعه ای نوشتمش. و یه کم بی حوصله.
    شوالیه عزیز من علاقه زیادی دارم به اینکه دوستام رو به هم معرفی کنم. چرا که نه؟
    پرومته جان مطمئنم که هست. فقط باید پیداش کنی.
    مالیخولیا حواست به لیوانه باشه یه وقت نذارتش رو سر تو. بد جوری از کار و زندگی انداختمون.
    پری جون مرسی. آره والا یه وقت هایی خیلی نا قلا میشه.

    پاسخحذف